سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

زندگی راه خودش را می‌رود و گوشش بدهکار آرزوهای من و تو نیست. ما با آرزوهای‌مان خواب می‌بینیم و خواب‌های‌مان تلافیِ زندگی‌های نزیسته است. آرزو می‌کنم، یعنی خواب دیده ام...

 

? صدیق قطبی






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 10:55 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

هزار صحبت ناگفته در نگاه من است

ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست...




+ علیرضا بدیع_فاضل نظری_علیرضا قزوه_عبدالجبار کاکایی

+ شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم

آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام

+ عمری که دویدیم هوس بود و عبث بود

با پای توکّل برویم این دو قدم را

+ طعم خیال داشت که درذهن ما نشست

رنگ بهشت بود  که از خواب ما پرید

دلواپسیم و کار به سامان نمی رسد

داغیم و خواب سنگ به پایان نمی رسد

 






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 10:24 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ «2»

آیا مردم پنداشتند که چون گفتند: ایمان آوردیم، رها مى‌شوند و دیگر مورد آزمایش قرار نمى‌گیرند؟!






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 6:4 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

 

سرمستی عشق تحفه ی جام تو بود

منظور نماز بردن نام تو بود

آن روز که از حرا سرازیر شدی

درکعبه خدا تشنه ی احرام تو بود...

 

+عباس زرگوش

 






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 4:45 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

کوچک که بودم ، فکر میکردم خجالت می کشیدم

بزرگ که شدم، فهمیدم" حیا " می کشیدم

 

+ مات و مبهوت،لقب کوچکی های من در بین اهل خانه و اهل فامیل_ خدا نمی کرد یه غریبه(برای من) می اومد خونه مون،دیگه من غیب میشدم...قایم می شدم...پشت در چوبی اتاق،زیر اپن آشپزخونه، یا هرجایی ک بشه جلو چشمشون نباشم با همون  مقنعه سفید روی موهای چتری مامام بُر همیشگی م و همون مانتوی شلخته بچگی م...حتی گاهی موقعی که سفره پهن میشد به ناهار و شامی، من به یه بهانه ای متواری میشدم تو حیاط یا سرمو به یه چی گرم می کردم که وقتی مامان صدام کرد بگم دارم فلان کار می کنم،میام. و اگر به اصرار مامان یا مهمونا مجبور میشدم سر سفره حاضر بشم،آب میشدم و غذا زهر مارم! قیافه موش مرده ای هم داشتم،ازونایی که فک کنم همه میگفتند(جااااان،چی مظلومه و کم رو) نمی دونستند که جلوی آشناترا و مثلا وقتی اونا نیستند،زمین رو به آسمون کوک میزنم...دست به کابل برق رو دیوار حیاط مدام در حال بدو بدو بودم و هر ظهری که از مدرسه می اومدم خونه و مامان روضه بود و من بی کلید،از المک گاز می گرفتم و از دیوارای وخشتناک و  پر تق و لق حیاطمون می اومدم بالا و مامان هم خب! خیالش راحت بود که من از پس خودم برمیام و ازون بچه هایی نیستم که به محض اینکه در میزنن درخونشون و مامانشون در رو وانمیکنه حس گم شدگی پیدا میکنند و میزنن زیر گریه و دماغشون تا رو لباشون آویزون!تا یه همسایه ای از فغان شون سر برسه و بگه:بچه یه دقه ببند! مامانت روضه ست خونه فلان همساده!

یا مثلا، چه میدونستند قراره بزرگ که شدم ،دیگه هرچی گفتند مثه بت نیگاشون نکنم و جواب یکیشون رو 26 تا بدم و بشورمشون و بزارمشون کنار خشک شن و اینقدر حرف بزنم که باورشون نشه من همون ریحانه ی بچگیامم! تشری بزنم و اخمی کنم که حواسشون باشه که حرف مفتی در آینده ازشون نشنوم! اما خب ! این مطلب در مورد همه فامیل هم صدق نمیکنه! از کجا فهمیدم ¿¿  به وفور دیدم!مثلا یک هفته پیش که زندایی اینا خونمون بودند سحر کلمه ای گفت که زن دایی که خیلی منو میدوست و منم ایشون رو میدوست ،نمیدونم چرا فک کرد من گلابی نارس  بچه گیا می باشم هنوز!  و به سحر گقت الان ریحانه با خوش میگه این ینی چی و من در جوابشون به خنده افاضه نمودم: چی خبره زن دایی! درسته از پشت کوه اومدیم اما با جت اسکی اومدیم :) .هر چند من همون بچه گیام هم شاید به لطف دو عدد برادر به ظاهر گلابی می بودیم اما فهماً گلابی نبودم ولی بعضی گلابیا چون خودشون گلابی بودند فک میکردند منم گلابی ام! یا خب نمونکی دیگر¿¿¿مثلا وقتی تو همین مهمونی عیدی خاله مهری داشت شازده ارشدش رو ،مصطفی رو با خاک یکسان می کرد از بس ازش می نالید دقیقا همون تایم هم داشت شازده کوچیکش مبین رو به ملکوت اعلی سنجاق می کرد  و باز منو گلابی فرض می کرد که انگار قراره من نفهمم که هوس لقمه گرفتن مجدد من بعد 7 سال گذشته رو داره برای شازده کوچولوش!!! یا انگار من از بچه گی با مبین بزرگ نشدم و امار لوح های زرین این 7 سال و حالش و الانشم ندارم و شاید خب! فک کرد با گلابی فرض کردن من میتونه دخل و تصرفی در تجدید نظر من و دل من داشته باشه! و شاید خب! فک می کنه انسانْ7سال جایزالخطاست و منم 7 ساله در تاهل به روی هیییییچ مردی باز نکردم و چش انتظار شازده کوچولوشم که ازدواج نکردم و از فراقش روی می خراشم و جامه می درم و خس و خاشاک به دیدگان فرو می برم تا زندگی بی او را نبینم! و لابد همون موقع (7سال پیش )هم هلاک بودم بر موجودی به نام پسرخاله ی کوچک! نه احمق!  و خاله جان نویدتان دهم که دیری نپاید که من رو میبینین مقتدرانه عاشق میشم،مقتدرانه تر ازدواج می کنم و مقدرانه تر تر زندگی می کنم با هر که جز دلبندِ تعریفیِ شما!  و خب در فامیل باز هم هستند که خیلی به من لطف دارن و به من با همون دید و  افق گلابی می نگرند هنوز و شاید این دلیلش همون چهره اروم و مظلوم ِموش مردگیای کودکیه و شاید چون شاهد بودند به اینکه بابا و داداشا بیش از حد حواسشون به ناموسشون بوده که هرچی نشنوه و با هر کی نگرده و مخش رو نزنن و خال به گوشه چادرش نیفته و کلا دایره اطلاعاتیش جز درسی در حد پت و مت بمونه و خیلی چیزا جیز! خنده تو خیابون جیز! خوردن تو خیابون جیز! دیر رسیدن به خونه جیز! زود رفتن از خونه حیز! تولد رفتن جیز! پارک و سینما و کتابخونه تنهایی و با دوستا رفتن جیز! بیرون رفتن جز تا مسیر مدرسه جیز! به پسرا رو دادن جیز! دوست پسر داشتن که اُفففففف بر تود باد! چت کردن جیز! گوشی داشتن جیز! تیپ فلان جیز!ابرو ورداشتن جیز! ةرایش داشتن جیز!حرکات مشکوک جیز! دوست مانتویی جیز!کلا نفس کشیدن غیر جیز! خب بعضا بعضی از فوامیل هم به چشم آخیییی! طفلیا! به ما دو خواهر می نگریستند و لابد تو نمازاشون خواهان ازادی ما از قزل حصار دوبرادر و یک پدر ! و یقین به اینکه : همانا ما عقده ای خواهیم شد.و خب بنده خداها اگر می دونستند که در حالِ جوانیِ شادابِ من کار برای من نشد نداره و بهروز که سهله ، گنده ترش که رضا باشه هم حریف من نیست بر انجام کاری  مگر و مگر و مگر خودم نخوام ،قطعا با رای زنی خاله زنک بازیانه از را?ی و اندیشه خود برمی گشتند ! و یک عمر، نه بهروز فهمید و نه رضا که اگر من 25 سال کاری نکردم ، اگر دست از پا خطا نکردم،از راست رفتم و راست تر برگشتم،اگر حیا کردم ،اگر هر کاری کردم و هر کاری نکردم نه به خاطر اونا و نه ترس از اونا بوده که به لطف و نگهبانی خدا و برای خاطرخواهیِ خاطر خدا بود که هردوشون خوب میدونن حرف کله خری و سر نترس که شود، پای لجوجیت که باشد  و به وقت لجبازی ، لعنتی ای میشم که به لعنت خدا می ارزم! و چی بگم که یاسین خواندن به گوش خر، چه فایده¿¿¿ و نیز نرود میخ آهنین در سنگ!!!!نمیدونم گویی برای این گلابی پنداری های گلابیانِ جوز نُمای گرداگرد روح و روانم که به حکم مته اعصاب می مانند هرازگاهی گرد و خاکی  بایددر وقتی که لازم است و شاید...چه میشود دوزاریشان هنوز کج است!!!! مثل برخی دوستام که در یه مورد دیگه درموردم دوزاریشان کج است!!!

+ از وقتی یادم میاد تا هنوزم و هنوزم خیلی از دوستام در بدو دوست شدنشون باهام فک می کنند که چقدر خوش به حالشون شده و دارن با یه آدم آروم و مظلوم و بی سر و صدا و پر از نورانیت متعالی دوست میشن ، یکم می گذره جلز و ولزشون از اذیت کردنام و کرم ریختنام درمیاد میگن:بهت نمیخورد هااا! و من چی دارم بگم جز تکرار پر تکرارِ تکراریه:بچه ها من اون قدرهاهم که شما فک میکنین ادم خوبی نیستم و فقط اعمال معمولیم رو انجام میدم که بقیه هم! منتها سعی کردم و میکنم که انسان باشم و تو راه... و جالبه اونا باز هم فک میکنن من ادم خیلی خوبی هستم و اینا رو دارم ازخشوع و خضوع میگم و یه سر و گردن ازشون لابد بالاترم منتها ریا نمیکنم و لابد بیش از اونها با افلاکیان سیر میکنم و چلو خورشت ایمانی میل!

 

+تاریخ نوشتِ متنی که امروز منتشر کردم: حدودا فکر کنم دو هفته پیش به قلم نشست...حرف هنوز بود و زیاد منتها....حوصله اش نبود و ناقص رها شد و منتشر سررسید






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 11:35 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.