سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...دلم شکست...






تاریخ : جمعه 97/1/24 | 11:29 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

هر کسی یک دلبر جانانه دارد

من

تو

را

.

.

.

 

+ اخوان ثالث

+ اول سلام  و بعد سلام و سپس سلام

با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام

+ سلام دلبر پدر

+ سلام حضرت طرید

+ سلام حضرت فرید

+ سلام حضرت وحید

+ برای آنکه بدانی نفسِ زمان در سینه شیعیان حبس آمدن زمانِ توست ... حبس حادثه ی اکسیژن جواب سلام توست ...

متی احار فیک یا مولای ¿¿¿

+ به از این چه شادمانی¿¿¿ که تو جانی و جهانی____مولانا____

 

#یک_عاشقانه_دخترانه_پدرانه

#یک_دلتنگی_شبانه

#یک_سحری

#یک_بغض

و یک بی نهایتْ جای خالی در دل من که هر بی نهایت اش متعلق به طرفة العینِ بی نهایتْ دلبرانه ی توست...






تاریخ : پنج شنبه 97/1/23 | 3:43 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

+ احوال دل گداخته_گزیده مکتوبات مولانا

+ وقتی قلم مولانا به موقع به کمک می آید برای حرفی حالی که به هر صورت دیگری به قلم جاری می شد نه من قادر به بیان شفافش بودم و نه فاطمه قادر به فهمش:

 

 

حوزه مشهد:

سلام فاطمه جان

دیروز (جمعه)زنگ زدی بهم

جانم¿¿¿

سرما خوردم گلوم باد کرده نمی تونم صحبت کنم.اینم سوغات اخر سال ب ما 

جانم¿¿¿¿¿

 

فاطمه 1:

سلام عزیز

 

هیچی فقط میخواستم بات بحرفم

 

کار خاصی نداشتم

 

هر وخ صدات در اومد بگو بزنگم کمی احوالاتتو بپرسم

 

حوزه مشهد:

فاطمه جان عزیزم سال نو مبارک

نه امسال که هرسال انشاءالله پر از آرامش و آرامش و آرامش برکت و معنویت و اتفاقای خیر برات باشه

 

فاطمه 1:

سلام عزیزم

 

عید شمام مبارک باشه

 

ممنون بابت این دعاهای خوبت

 

انشاءالله تو هم همیشه سلامت و مترقی باشی و روز به روز به "شیعه امامت بودن" نزدیکتر شی

 

راستی این گلوی تو خوب نشد ک بزنگم بات بحرفم??!!!!

 

عزیز امشب هم خیلی دعام کن

 

خوب نشد این گلو درد شما??

 

حوزه مشهد:

چرا

روزی ک زنگیدی،یکی دو روز بعدش خوبِ خوب شد

 

فاطمه 1:

خب مگ اینو ندیدی بت گفدم

 

خب ممنون ک خبر دادی :(

 

حوزه مشهد:

رو به راه نبودم 

بی حوصله بودم

اعصاب هم تعطیل!

 

زینبم سر همین گم و گورشدنام ازم شکاره تازه و چند تا از دوستای نزدیکم هم نیز.تویم الان هرچقدم میخوای فوشم بده...اشکال نداره...

 

هر چند، من گُنا دارم

 

فاطمه 1:

دیگ اگ نتونستیم تا چن همو ببینیم تصقیر خودته..

 

حوزه مشهد:

همین الانشم همچین همونمیبینیم

پا میشی میای دانشگاه تسنیم رو می بینی به خبر به ما نمیدی! والا!

بعدشم زنگ زدن و حرفیدنمون چه ارتباطی داشت ب دیدن  عایا¿¿¿

 

فاطمه 1:

میخواستم بحرفم قرار بذارم همو ببینیم

 

دارم میرم زابل

 

حوزه مشهد:

به سلامتی...خیره انشاءالله...

پس کلا بی خیالِ دیدن

ببینمت ،تو که ککت نمی گزه اما من اذیت میشم!!!

همون بی سر و صدا بری می دونم از یه زاویه ش بدتره ولی از یه زاویه دیگه ش ترجیحا واس من بهتره!

 

فاطمه 1:

هرجور دوس داری

 

حوزه مشهد:

دوس ندارم

صلاح دارم

 

بعد می زنگم بحرفیم...مخت سوت بکشه دیگه نگی چرا نزنگیدی!در کل پشیمون شی

:)

 

فاطمه 1:

اصن این وضعیت عقب نشینیتو دوس ندارم

 

هرجور دوس داری یا ب قول خودت صلاح میدونی رفتار کن

 

حوزه مشهد:

آرزومندی و اشتیاقی ست به دیدار همایونش و منظر محبوبش که دیباچه ی بشارت عنایت آسمانی است و داعیِ مشتاق را صعب می آید فراق صورت آن عزیز لکن چه گزیر و گریزی باشد دل را...که اشتیاق داعیِ مخلص به لقای آن بزرگ صد چندان است و اما مهماتی به دل روی نماید که ترسم اگر رعایت نشود فوت شود و این ترس است که پَر عزم را بریده می دارد... ای دریغا که صورت این واقعه در قلم آمدی یا در کاغذ بگنجیدی تا حقیقت و ماهیت دل را بنوشتمی و به خدمت فرستادمی اما اقلام آن را زهره نیست که در کشف و بیان احوالات پس از دیدار جنبش کند و اوراق را طاقت آن نیست که با تَفِ این آتش،جِرم خود نگاه دارد.

 

سعادت و اقبال دو جهانی نثار روزگار آن "بانوی"عصر دائما باد.

اگرچه یقین دانم که هر کجا آن عزیز مقیم باشد ، عنصر پاک جوهر املاک در نهاد اوست و لابد او را قرین خیرات و حسنات دارد و طالب درجات و ابتغای مرْضات رب السموات باشد...

 

و این سطورِ مفصل فی الواقع همان:(قوری ز قلم،قلم ز قوری

تو عشق منی گوگوری مگوری)ِ خودمان باشد.بفهم!   :)

 

داعی،هر جا که هست،به دعای دوست میان بسته است و وامدار دعای خیر آن عزیز است و شاکر احسان او...وامدار هرجا که رود و باشد ، وامدار باشد و قضای آن حقوق به دعا بر او واجب باشد.تنِ بی ادب دارم، از جناب عالی زحمتش دور می دارم الا ضمیر و دل چالاک به خدمتش می فرستم...

 

تا ظن نبری که من کمت میبینم

بی زحمتِ دیده هر دمت میبینم

 

فاطمه 1:

فهمیدمت شاید..

 

حوزه مشهد:

عمرا

 

فاطمه 1:

فقط بیزحمت وامدار بمان

 

حوزه مشهد:

انشاءالله :)

حق و حقوقی ست از رفقایی چون شما بر گردن ما...باشد که به جانِ دلْ به جای آوریم ب حکم جبران و لطف توفیقْ اندک اش

 

فاطمه 1:

فقط دلمم تنگ شده بود

 

حوزه مشهد:

این نیز بگذرد

 

فاطمه 1:

اومدمو دیدمش چون کتاب میخواستم..

تو رو هم اومدم دیدم

چن بار دیگ ک اومدم یونی بت گفدم نیومدی.. گفدم شاید دوس نداری بیای..

الان میخواستم حرم قرار بذارم

 

اینو گفدم ک ناراحت نشی ازمو و بفهمی ک قصد و غرضی ندارم..

 

حوزه مشهد:

خوب کاری کردی اومدی دیدیش...غرض تسنیم عزیز دلمان نبود،غرض گله و شکایت از پروگیِ بعضیا و بهانه ها و ادعاهای تو خالی شان بود از رهگذر تسنیم.. جهت یاداوری نمونکی از انبوه نمونه های همیشگی تان...حیف که حوصله اش نیست ...حوصله بحث نیست

 

 

+ همیشه همینطور بودیم و همچنان مصرانه دوست نه،رفیق بودیم... همیشه بحث و بحث و بحث و دعوا و دعوا و دعوا و باز هم ، بودیم و جواب همیشه من به همه کسانی که : شما که اینقدر باهم بحث میکنید چرا اصرار دارین همیشه با هم باشین:" فاطمه دوست خیلی خوبیه" ،"میشه باهاش تو معنویت اوج گرفت" ،"من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم" " نماز من با فاطمه اول وقت شد"، " حال من با حالش خوبه " ، " خاطرات لعنتی دوست داشتنی روزهای خوب" ، "هرچند لج درآره ولی من دوسش دارم"و...

+ هنوز هم هستی همان فاطمه¿  میدونم و میدونی که کمرنگ شدی و کمرنگ شدم

+ خب رفتی...رفتی دیگر...رفتی و من،اذیت نشدم

+ دلتنگت نیستم و حتی کی شود که دلتنگت شوم ، نمی دانم

+ رفیق 4 ساله، هر چه بودیم و هستیم بماند...

+ اعتکاف...فکر کن بروم و بی یاد تو بیایم...

+ سفر بخیر

 

 

 






تاریخ : سه شنبه 97/1/21 | 4:6 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

باران که شدى مپرس ، این خانه‌ی‌ کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکیست

باران که شدى، پیاله‌ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکیست

باران! تو که از پیش خدا مى‌آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست

بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره‌ى مستانه یکیست

این بى‌خردان، خویش، خدا مى‌دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست

گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى , کعبه و بتخانه یکیست

 

+مهدی مختارزاده_ در سرایش از شعر مولانا الهام گرفته

 + یه جاهایی از شعر،جهان بینی ش منو یاد جهان بینی سهراب سپهری در اشعارش به تکرار اومده،انداخت : مشتی از خروار:

*و نخواهیم که مگس از سر انگشت طبیعت بپرد

*چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

*گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

*نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد

و....

+ بر سردر سرای ابوالحسن خرقانی چنین نوشته اند:

«هرکه در این سرای درآمد نانش دهید و از ایمانش نپرسید, چرا که آنکه به درگاه ایزد باری تعالی به جان ارزد, البته بر خوان بوالحسن به نانی بیرزد »

 

+ خداوندا بنده ی تو را امتحان می کنند که می گفته ام خاص برای او میدهم___گزیده مکتوبات مولانا___

 






تاریخ : سه شنبه 97/1/21 | 3:31 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

تق تقِ نوک عصای سفید رنگش در گوش می پیچید ، پلّه های دانشکده را با عصایش لمس می کند و با احتیاط کامل آنها را طی می کند . هوای برفی به همراه باد پوست سفیدش را نوازش می هد . دانه های سفید برف روی سرو لباس هایش می نشیند. همانطور که در گوشه ای نشسته ام و او را تماشا می کنم ، چند نفر از دانشکده خارج می شوند و موازی با مسیر جوان نابینا به حرکت در می آیند و با صدایی بلند که همراه با خنده است دیدگانم جلب آنها می شود . صدایشان به گوش می رسد که می گویند :
نمردیم و برف امسال رو دیدیم ، چقدر قشنگه نه!
باز صدای خنده و لحن صحبت های صمیمیی که بین هم داشتند بلند می شد و همانطور که دور می شدند صدا خاموش می گشت. دوباره تمام حواسم را روی جوان متمرکز می کنم ، سر جایش ایستاده است ، درسته که نمی بیند امّا به خوبی می شنود، فکر می کنم از اینکه نمی تواند برف را ببیند ، یا آن را در سیطره ی فکری خود بگنجاند که برف چیست عذاب می کشد... 
خیره نگاهش می کنم ، زیر لب چیزهایی می گوید ، کنجکاوی از جانم کنده نمی شود و نزدیکش می شوم ، صدایم را صاف می کنم و لحن صحبتم را کمی مهربانانه تر و می گویم : دوست عزیز جایی می خوای بری که کمکت کنم ؟ لبخند بر لبانش می گنجاند و می گوید: خیلی قشنگه نه!
پرده ی نازکی از اشک چشمانم را پر می کند و بغض گلویم را می فشارد ، آهسته به او می گویم : چی قشنگه برادر من؟ همانطور که دانه های برف را روی صورتش احساس می کرد ، سرش را کمی بالا می دهد می گوید : خدا رو می گم... تو هم می تونی ببینیش؟ 
اینبار بغضم می ترکد و سیل اشک از چشمانم جاری می شود . همانطور قدم می زنم و از او دور می شوم. در گوشه ای آرام می گیرم و باز او را نظاره گر می شوم. با همان لبخندی که برلبش جاخوش داشت عصایش را به زمین می کشید و پیش می رفت ...

 

+ همکلاسی سلام_به جانمان نشست عصاره قلم تان

+ متن: حسین لوشابی_همکلاسی_ادبیات_92

+ متن رو خوندم ،فضا و زمزمه ها و... قشنگگگگ برام تصویرسازی شد و فک کنم فهمیدم اقای لوشابی کیو می گن: دانیال..... یاد زینب صفایی روشندل عزیز دل من در این 4 سال افتادم و حال خوبی که کنارش و با گرفتن دستاش داشتم

+ سر شعرِ مهدی مختار زاده(باران ک شدی)گذرم افتاد باز به سایت شعر نو...یهو یادم اومد که آقای لوشابی اون موقع ها اینجا عضو بودند و دخترای ادبیاتی که ماها باشیم به ندرت شعراشو میخوندیم و از شیطنت هامون هی می خندیدیم و کلا از اونجایی ک ایشون رو خیلی لوس و بچه می دونستیم تو باورمون نمی گنجید که ازین فازای جدی هم داشته باشند :) منکه به چشم داداش کوچیکه نگاش می کردم مخصوصا لینکه سنی تقریبا از بقیه هم دوره ای هام بزرگتر بودم ،به پسرای کلاسمون من جمله ایشون که یه کارای مضحک می کردند هرازگاهی قشنگ نگاه فنچول داشتم و با خنده میگفتم: این چرا مرد نمیشه! این نمک ریختنا و جلب توجه ها چیه  تو کلاسی ک غالب جمعیت رو دخمل تشکیل دادند نه پسمل! یادمه سوفیا هم ک خودش یه تنه نازنازی کلاس و لای پرقو بزرگ شده ی کلاس بود و ظریف و شکننده باز به این  اَه اَه می کرد :) خدایی وقتی با اون نمک دیگه ترم بالایی کلاس،اقای قنبری و اقای ایروانی و سایر مهمونای کلاس ترکیب میشد و میدون رو فراخ میدید ،بعضی کاراشم می خندوندمون و رو مخ بودن کلاسای برخی اساتید تسکین پیدا میکرد و تو کارکرد آدرنالین مون و منبسط و منقبض شدن ماهیچه های صورتمون تاثیر گذار بود! البته این ترمای اخر متحول تر شده بود،مردانه تر و لوس بازیاش سنکین رنگین تر شده بود و آروم تر... ولی در کل بچه چشم پاک با مرام و معرفتی داشت،اینش لاقل واس من ایول داشت...ازون پسراش نبود...خودتون میدونید کدوما رو میگم...حزب اللهی به نظر نمی اومد اصلا ولی به نظرم اینکه آبجیا خطاب می کرد واقعی بود...ناگفته نماند واقعی هم نمی بود تیرش به سنگ بود چون منکه حکم مامانشو داشتمخیلی خنده‌دار

هرکجا هستین مردانه عاقبت بخیر باشین آقای همکلاسی






تاریخ : سه شنبه 97/1/21 | 3:11 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.