سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تق تقِ نوک عصای سفید رنگش در گوش می پیچید ، پلّه های دانشکده را با عصایش لمس می کند و با احتیاط کامل آنها را طی می کند . هوای برفی به همراه باد پوست سفیدش را نوازش می هد . دانه های سفید برف روی سرو لباس هایش می نشیند. همانطور که در گوشه ای نشسته ام و او را تماشا می کنم ، چند نفر از دانشکده خارج می شوند و موازی با مسیر جوان نابینا به حرکت در می آیند و با صدایی بلند که همراه با خنده است دیدگانم جلب آنها می شود . صدایشان به گوش می رسد که می گویند :
نمردیم و برف امسال رو دیدیم ، چقدر قشنگه نه!
باز صدای خنده و لحن صحبت های صمیمیی که بین هم داشتند بلند می شد و همانطور که دور می شدند صدا خاموش می گشت. دوباره تمام حواسم را روی جوان متمرکز می کنم ، سر جایش ایستاده است ، درسته که نمی بیند امّا به خوبی می شنود، فکر می کنم از اینکه نمی تواند برف را ببیند ، یا آن را در سیطره ی فکری خود بگنجاند که برف چیست عذاب می کشد... 
خیره نگاهش می کنم ، زیر لب چیزهایی می گوید ، کنجکاوی از جانم کنده نمی شود و نزدیکش می شوم ، صدایم را صاف می کنم و لحن صحبتم را کمی مهربانانه تر و می گویم : دوست عزیز جایی می خوای بری که کمکت کنم ؟ لبخند بر لبانش می گنجاند و می گوید: خیلی قشنگه نه!
پرده ی نازکی از اشک چشمانم را پر می کند و بغض گلویم را می فشارد ، آهسته به او می گویم : چی قشنگه برادر من؟ همانطور که دانه های برف را روی صورتش احساس می کرد ، سرش را کمی بالا می دهد می گوید : خدا رو می گم... تو هم می تونی ببینیش؟ 
اینبار بغضم می ترکد و سیل اشک از چشمانم جاری می شود . همانطور قدم می زنم و از او دور می شوم. در گوشه ای آرام می گیرم و باز او را نظاره گر می شوم. با همان لبخندی که برلبش جاخوش داشت عصایش را به زمین می کشید و پیش می رفت ...

 

+ همکلاسی سلام_به جانمان نشست عصاره قلم تان

+ متن: حسین لوشابی_همکلاسی_ادبیات_92

+ متن رو خوندم ،فضا و زمزمه ها و... قشنگگگگ برام تصویرسازی شد و فک کنم فهمیدم اقای لوشابی کیو می گن: دانیال..... یاد زینب صفایی روشندل عزیز دل من در این 4 سال افتادم و حال خوبی که کنارش و با گرفتن دستاش داشتم

+ سر شعرِ مهدی مختار زاده(باران ک شدی)گذرم افتاد باز به سایت شعر نو...یهو یادم اومد که آقای لوشابی اون موقع ها اینجا عضو بودند و دخترای ادبیاتی که ماها باشیم به ندرت شعراشو میخوندیم و از شیطنت هامون هی می خندیدیم و کلا از اونجایی ک ایشون رو خیلی لوس و بچه می دونستیم تو باورمون نمی گنجید که ازین فازای جدی هم داشته باشند :) منکه به چشم داداش کوچیکه نگاش می کردم مخصوصا لینکه سنی تقریبا از بقیه هم دوره ای هام بزرگتر بودم ،به پسرای کلاسمون من جمله ایشون که یه کارای مضحک می کردند هرازگاهی قشنگ نگاه فنچول داشتم و با خنده میگفتم: این چرا مرد نمیشه! این نمک ریختنا و جلب توجه ها چیه  تو کلاسی ک غالب جمعیت رو دخمل تشکیل دادند نه پسمل! یادمه سوفیا هم ک خودش یه تنه نازنازی کلاس و لای پرقو بزرگ شده ی کلاس بود و ظریف و شکننده باز به این  اَه اَه می کرد :) خدایی وقتی با اون نمک دیگه ترم بالایی کلاس،اقای قنبری و اقای ایروانی و سایر مهمونای کلاس ترکیب میشد و میدون رو فراخ میدید ،بعضی کاراشم می خندوندمون و رو مخ بودن کلاسای برخی اساتید تسکین پیدا میکرد و تو کارکرد آدرنالین مون و منبسط و منقبض شدن ماهیچه های صورتمون تاثیر گذار بود! البته این ترمای اخر متحول تر شده بود،مردانه تر و لوس بازیاش سنکین رنگین تر شده بود و آروم تر... ولی در کل بچه چشم پاک با مرام و معرفتی داشت،اینش لاقل واس من ایول داشت...ازون پسراش نبود...خودتون میدونید کدوما رو میگم...حزب اللهی به نظر نمی اومد اصلا ولی به نظرم اینکه آبجیا خطاب می کرد واقعی بود...ناگفته نماند واقعی هم نمی بود تیرش به سنگ بود چون منکه حکم مامانشو داشتمخیلی خنده‌دار

هرکجا هستین مردانه عاقبت بخیر باشین آقای همکلاسی






تاریخ : سه شنبه 97/1/21 | 3:11 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.