یه وخت هس که ادم نمی دونه خدا داره امتحانش میکنه؛به عبارتی اصن تو باغ نیس؛شاید واس اینه که تواون لحظه ها و زمان سختی زور مشکلات می چربه به زور تفکر عقل و ایمان دل(اینقد همه چی سریع اتفااق می افته؛اینقد غم و غصه ناجور و سفت چنگ به دامنت میزنه؛اینقد یهو قلمبه نازل میشه و میخوره فرق سرت وگیج وویجت میکنه؛اینقد ناغافل میون خنده هات غافلگیرت میکنه –جا خوش میکنه و چش غره میره و اینقد اینقدایی دیگه) جلوت رژه میره و مانور میده – پریشونت میکنه و گریون و نالون که لب به بی معرفتی کفر؛یا لااقل نق و نوق و غرغر وامیکنی.اینقدی که فقط دنبال یه دست اویزی میگردی که خودتو خلاص کنی؛تو این راه ممکنه خیلی از حرفاروکه نباید, بزنی؛خیلی کارارو که نباید , بکنی؛تا دو دستی ارامشیو که ازت فاصله گرفته بازم دستاتو دورش حلقه و بغلش کنی ,اینقدی شیرینیشو مزمزه کنیو بگی آخیش! وقتی به خودت میای که[ در راس همه اسباب یه مسبب الاسباب؛یه حبل الله متینی هم هس که همش هست]که میبینی ای دل غافل؛گند زدی و این ترمم مشروط درگاه الله!
یه وخت هس که ادم میدونه و نمیدونه خدا داره امتحانش می کنه؛ به عبارتی یا خودش همون اول که مشکل سر رات سبز میشه تو باغ نیس ولی بعد کم کم وارد باغچه میشه اما نه بازم باغ.یا یه چیزی مث تلنگر سرراش قرار میگیره و به خودش میاد که عه!نکنه این مشکل,مشکل نماس و امتحان خداس(سختی برای: بدی اعمالم-عزیز و مقرب تر شدنم-ادعاهای دین داری وقت و بی وقتم و...)اما با این حال بازم درعین حال که میگی استغفرالله؛میگی خدایا خودت صلاح می دونی؛می گی خدایا راضیم به رضای تو؛می گی توکل به خودت؛انگاری اون فشار مشکل و حواشیش اعم از(حرفای خاله زنکی؛سنگ اندازیا؛نامردیا؛اعتقادا؛شکایتا؛کم تحملیا؛دهن بینیا؛شک و تردیدا؛خدانشناسیا؛بی منطقیا؛کج فهمیا؛خودخواهیا؛...)نمی زاره ته دلت قرص شه و خیلی چیزا رو گشاینده تر از اون گشایشگر می دونی ؛مورد داشتیم اصن از ی جایی به بعد یادت میره اصل کی و فرع کیا بودن .یایم یکم که با فشار دس به یقه میشی، زورتو که می زنی؛ زمین و زمان رو که به هم می دوزی، ولی می بینی نع!تازه دستگیرت می شه قضیه چیه،تازه دوزاریت جا می افته که این و اون و این راه و اون راه و این طبل کوبیدنای تو خالی فایده ای نداره ، یادت می اد که از اولم روتو باید کدوم ور می کردی، از کی می خواستی و چه جوری می خواستی، چشتو رو چی بستی و چیا رو دیدی ولی ندیدی
اما یه وختم هس که ادم خیلی می دونه امتحانه؛نه اینکه بخوام از الهام و درجه ایمانی بالا و خلوص و کاردرست بودن و این چیزای اعلا و بالا حرف بزنم هااااا یا بگم لابد تو این جور مواقع طرف باید خیلی تافته ی جدا بافته تر از بقیه بنده ها پیش خدا بوده باشه،نه،از قضا واس هر کی هم می تونه پیش بیاد, اتفاقا می شه مال وقتی باشه که, تو , کف آسفالتی ، تو بندگی آس و پاسی، شیعه اسمی هستی نه رسمی اما وقتی یه مشکل سر رات قد علم می کنه و شاخ و شونه می کشه،اونم از نوع عجیب غریبش، اینقدر عجیب غریب که واس چند نفر که تعریف می کنی فقط چشاشون گرد می شه و دهانشون باز و می گن: با منطق جور در نمیاد، وبعضیام با خنده می گن که ممکنه فقط کار جن ها باشه. و بی مبالاتی خودشون یا شاید اشکالات سیستمای ساخته دست بشر رو ماست مالی میکنن؛حتی حاضرن تو رو متهم کنن اما یه درصد احتمال ندن که شاید محاسبات سیستمی، نرم افزارها و برنامه های سیستمی به هم ریخته،شاید ما وظیفمونو درست انجام ندادیم و کم کاری عمدا یا سهوا کردیم،خلاصه که متهم کردن تو براشون بیشتر می صرفه تا متهم کردن چند تیکه ابزار و قطعه ی سر هم شده. می شینی با خودت دودوتا چارتا می کنی؛سبک سنگین می کنی؛ می بینی که نع من هر گندی هستم لااقل تو این مورد که دیگه گندی نزدم،من به وجدان خودمم بخوام دروغ بگم و سرشو زیر آب کنم به تو که نمی تونم خدا،تو که خودت خوب دیدی من تو این مورد پامو کج نزاشتم ؛ درست همینجاس که یه بوهایی می بری که پس حتما امتحانه،می دونی تهمت می شنوی،آبروتو در خطر می بینی،متهم می شی، باید از شرافتت دفاع کنی ، باید صبوری کنی تا تموم شه ، تا بتونی تو تمام سحرهای نمازات سفت وایسی بگی : می دونم امتحان بود ولی تو دیدی که من وایستادم اما لامصب "ترس" آبرو بد ترسیه، لامصب "ترس" بی گناه متهم شدن بد ترسیه و اشک بریزی و اشک بریزی و با حال مریضت؛ یه جفت کفش آهنی پات کنی دنبال اثبات و دخترانه ای باشی ،با ژست مردانه (و دست آخرم که پاهات همراهی نکرد, آخرین تیر تو ترکشتو می زنی و خدا هم آخریشو و حق به حق دار می رسه)
به نظرم این جور امتحان ودر جا زدن خیلی بدتر از دو مورد قبلیه چون تو می دونی و خراب می کنی
پاییز دو سال پیش ؛من حقم رو نگرفتم؛ بلکه خدا حقم رو داد
چون من با اینکه تا حد زیادی می دونستم امتحانه؛ مث یه لرزه ای که به جون زمین می افته اما زودم ور می افته؛ از این جهت که از خودم و عملم مطمئن بودم،اما دلم قرص توکل,قرص اعتماد هیچ وقت نشد،گریه های وقت و بی وقتم داد می زدن که :نشد،که به توکل قرص نشد
هی می رفتم هی به در بسته می خوردم
هی می رفتم هی به راه بسته می خوردم
واقعا الان که دارم می نویسم و دوسال می گذره ,نمی دونم با خجالت یا با شجاعت؛ بگم خدا به "حق" چی "حق"رو ادا کرد؟
شاید دوندگی و کفشای خسته تر از پاهامو دید و گفت:
لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها ...
شاید سستی توکل و وقت و بی وقت اشکانه هامو دید و گفت: وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ
شاید دعاهای شناس و ناشناس های رسیده به غیب رو شنید
شایدم...
نمی دونم، فقط میدونم هروقت می خواد به داد برسه؛ دقیق سروقت می رسه
+ من زنگ زدم
سمیرا جواب داد
+ من سلام کردم
سمیرا سلام کرد
+ من به ظاهر؛ صدام ؛ پر ازآسایش بودم
سمیرا به واقع؛ صداش ؛ پر از آرامش بود
+ من خندیدم و سعادتمندیشو دعا گفتم
سمیرا خندید و لیاقتمندیمو روا گفت
+ سمیرا نفس کشید و از آقا گفت
من نفسم گرفت و از هوا گفت
من گفتم" سید الشهدا" و قلبی باز ایستاد
سمیرا گفت" امید به خدا "و شوقی راه افتاد
+ من از خواب گفتم و کربلا
سمیرا از نجف گفت و سامرا
+ سمیرا حرف زد
من حرف زدم
+ سمیرا حرف زد
من حرف زدم
+ سمیرا حرف زد
من حرف زدم
+ سمیرا حرف زد
من گریه کردم
+ من گریه کردم
سمیرا حرف زد
+ من گریه کردم
سمیرا حرف زد
+ من گریه کردم
من گریه کردم
+ سمیرا خدافظی کرد
من گریه کردم
+ من خدافظی کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
من گریه کردم
.
.
.
+ همه خوابیدند
و
من، گریه کردم
.
.
.
+ همه خوابیدند
و
من، به خواب گریه کردم
.
.
.
+ همه خوابیدند
و
من، به خواب گریه برتو، گریه کردم