چه آمد بر سر ما:
مَنَ مْ
دِلَ مْ
وَ ایمانَ مْ خدا
نگو تو تو این شبا نمی دونی من چیه دردم....
من و از دور نگاهی به تو،ان بختم کو
که نشینی به من بی سر و سامان نزدیک...
عطرا رو دوس دارم،نه ازین جهت که بوی خوشی دارن، نه ازین جهت که بسته ب گروه خونی جیبت هر گرمش و خروج هر مانی بابتش،گرم گرم شیک و باکلاس می جلویوننت،نه ازین جهت که در حادترین شرایط جلو بوهای ناهنجار قد علم می کنن،فقط و فقط ازین جهت که:
تولید خاطره می کنن
چی تلخ
چی شیرین
عطرا قدرت تصویرسازی عجیبی ب مغز و دل ادم میدن...میتونن چهره عبوستو،خوشمزه و حتی چهره بامزتو،ترش رو کنن ... خیلی باحاله که اینقد باحالن...می برنت میکشنوننت به 10،15 و بلکه بیشتر،ب یه نقطه ی کور تو مغزت و یه کور سوی نور تو دلت...میتونه تو رو از عصر تکتولوژی هل بده ب زمان تیر و کمون... می تونه ب جا همه اون چیزایی که تو برگه باطله های ذهنت داشتن اخرین دست و پاهاشونو می زدن تا خودشونو ب بخش ریکاوری برسونن و تو شاهرگشونو زده بودی، رو صاف ورداره بیاره جلو چشت بشونه و بگه:نگاش کنه،با تویم!!!نگاش،کن،یادته¿¿¿ اون وقته که تو بخوای خودتو به هر کوچه ای بزنی بن بسته...تهشم اینقد رو مخت بشین پاشو بره که دلت بسوزه و بگی تسلیم!!!شناختمت بابا، اروم بگیر و تو غلت بزنی تو همه ی" انچه گذشتِ" سناریویی ک نوشته بودی...حاصلشم بشه یا یکیو که کوچکترین ضمیر مشترکی با تو و ماوقع هات داره رو گیر بیاری بیاری بگی عههههه،یادته فلانی¿غش غش بخندی و حسن ختامشم یه یادش بخیر ضمیمه پرونده کنی یا گوشیو ورداری ی خبری بگیری از همه اونایی که ی زمانی خودشون زندگیتو و الان فکرشون خاطره هاتو ساختن یایم بالشتو بغل بگیری مث این فیلم هندیا کردنتو کج کنی سرتو بزاری رو بالشه وهق بزنی و دلت اتیش بگیره واس همه روزای خوب ک ساختی و ساختن و واس همه روزای بد که ساختی و ساختن..یه وقتایی ک میای از یه حا،از کنار یکی رد بشی اینقد غرق لذت تداعی یه یا چند تا آشنا میشی که هرجاکه باشی دلت نمی خواد صحنه رو ترک کنی و اینقدر لابه لای عطر پیچیده تو هوا خشکت بزنه تا تقویم ذهنت از رو بره و تاریخ رو ب یادت بیاره و یهو بگی:آهااااااااا
حتی اگه اون عطر،عطری عروسکی باشه که 14 سال پیش مامانت از سوریه اورده بوده باشه
یا مثلا عطری که روزای اول ترمکیت داداشت هدیه داده بوده باشه و هر روز رو مقنعه تو جا خشک میکرد... اون وقت هروقت دماغ متعالی سیگنالاش این بو رو دریافت کنه میگی عه،بوی ترمکیم میاد و یک خروار خاطره قطار میشه از جلو چشمت بوق میزنه میره
یا مثلا بوی عطر عزیزی که دیگه خودشونداری اما عطرشوچرا.اشکاتو ،چرا.
همه اینا میشه،با عطر میشه اونم درصورتی که ی وقتایی واقعا دست میزاری رو شقیقه هات به سلولای مغز مبارک فشار میاری ک جرقه تداعی که می خوای شکل بگیره اما ارور میده و خیلی چیزا یادت نمیاد،اینقد یادت نمیاد و بی حاصله که فک می کنی واقعا دیگه نداری،واقعا دیگه نداریشون...
دفترخاطره های نامرئی ، همین عطراین :)
(چقدر تند تند نوشتم)
از کنار کعبه آوای یا لثارات الحسین آید...