سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی که پا گذاشتم رو پله تا بند کفشمو محکم کنم، از کجا می دونستم روزیه که قراره دست بزاری رو دلم تا بند دلمو پاره کنی???


:"(  

 

(داداش کفش پامه،همون زیارت عاشورامو از پشت پنجره میدی¿¿¿ وقتی می خواستم برکت وجود نازنینت بر کل وجود روزم سایه بندازه،خوب غافلگیرم کردی آقای نازنینم،می دونستم،می دونستم چقد رو عباست،رو یلت حساسی،نام عفیفشو ک اوردم،ناممو کنار نامت خواستی)






تاریخ : یکشنبه 95/11/17 | 12:38 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

"به کسی چه ربطی داره"

 

باش تا جبران کنم






تاریخ : یکشنبه 95/11/17 | 12:16 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

من در جایی از سکوی زمان ایستاده ام که شرایط حال را ببینم و بگویم خب مثلا اگر من، همان پنج سال پیش ازدواجم را به هم نزده بودم و ازدواج کرده بودم،اگر تو به دلم نمی انداختی که چه کنم که منجر به عقلانیت شود،اگر فقط تصمیم می گرفتی که نگاه خداییت را از بنده ات برداری،اکنون باید دست به عصا راه می رفتم، باید دوران افسردگی پس از طلاق را سپری می کردم،باید در ایینه نگاه می کردم و با بغض،تعداد غیر معمولانه ای از تارهای  سفید سر و خطوط شکست پیشانی را می شمردم،باید کودک درونم را له شده می دیدم و دم نمی زدم،همان کودکی که شیطنت هایم همه زیر سر اوست،همان کودکی که وقتی خراب کاری می کند هم در اغوش می کشمش،همان کودکی که گاهی انقدر بیش فعال می شود که مجبور می شوم خواهش کنم که لایه های حیای مرا در جلوی نامحرم با شیطنت هایش جابه جا نکند،همان کودکی که خنده هایم را دوست دارد،همان کودکی که فاطمه گاهی به تمسخرش می گیرد مثلا هنگامی که پا بر برگ پاییز و برف زمستان می گذارد و از صدایشان ذوق زده می شود...

من همه این ها را گفتم که بگویم:

حواسم بود و هست خدایم،حواسم بود که در چه شرایطی حواست به حواسم بود






تاریخ : شنبه 95/11/16 | 12:27 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

اصن امروز حوزه اینقد کیف داد ک حد نداره،مسولین حوزه پایه شدند گفتن بیان برین بیست دقیقه بیزون برف بازی کنین.. برف بازی با چادر ب سبک جدید:)

مارو میگی، معطل بودیم ... من و فاطمه و اون یکی فاطمه سریییییییع شال و کلاه کردیم ، پریدیم بیرون،همو ب رگبار گلوله برفی بستیم .با فاطمه(غ) دست به یکی کردیم ک فاطمه رو تو برف دفن کنیم :)

 

 

برای خنده های از ته دل امروز،ممنونم خدا






تاریخ : پنج شنبه 95/11/14 | 11:45 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

امروز بعد از ناهار حوزه،از سلف زیتون که بیرون امدیم،نگاهم دنبال نگاهش به باغچه ی بی گل جلوی درِ سلف ثابت ماند،چقدر ذوق کردم وقتی امروز عاشقانه خاکیِ سنگْ نوشتم را، به فاطمه نشان دادم و گفتم

عه،ببین فاطمه، هنوز پاک نشده

لبیک یا حسین هنوز پاک نشده

وقتی امسال تو کربلا بودی نوشتم 

هیچکدام،برف،باران،نوشته های دیگران، پاک نکرد حس و حال دل ریحان

 

 

 

 

(روزی ک با فاطمه ، زینب،فرزانه، رفتیم سلف،جیگرمو پاره کردن فاطمه و زینب از بس سر میز غذا از سفر و برنامه ریزی سفر عشق،اربعین صحبت کردن،از بس هی گفتن اینکارو کنیم،اونکارو کنیم،سربندمون فلان،پیکسلمون فلان،کولمون بهمان.هی ی قاشق غذا خوردم ی لیوان گریه جلوشون سرکشیدم،هی تا خواستم بغضمو با غذام پایین بدم، چشمام زودتر اشکام رو پایین فرستاد

هی حالمو دیدن و هی از یه هفته ای بهشتشون گفتن... بی تعارف بگم اینقد دلم اه حسرت کشید ک دلم ب حال دلم سوخت و می خواست بگم:بسه دیگه،خفه شین،همین جور فضای حوزه،فضای دانشگاه،فضای شهر داره راه نفسمو می بنده بس که میبینم همه دارن میرن که دورش بگردن و من دور خودم... 

توروخدا اینقد نگین ...از در سلف ک خارج شدم و با فرزانه جلوتر از فاطمه و زینب راه می رفتم...واقعا نمی کشیدم،نمی کشیدم که با ذوق از دیدن کسی بگن که نفسم میره براش ولی پایی نیست که بره و بیفته به پاش...دلم می خواست کر می شدم...تو راه حس کردم دلم داره می ترکه، داره جیغ می کشه،زانو هام  می لرزید،سینم سنگینتر شد...زدم زیر گریه و فرزانه هم از اشکهای دیشب اقا ندیدش گفت و با همه آرومیش خواست آرومم کنه

و من گفتم:می دونم که این روزا جون من درمیره از غصه فرزانه...)

حتی الان که دارم این حرفارو مینویسم گوشیم دینگی صدا میده و پیام میاد از  از ملیحه:

"ریحان،فردا ولادت عقیله بنی هاشم خانوم زینب،بیا برات کربلا رو از شون بگیریم:-[  "        

 

شاهد از غیب،،،،،،رسید

 

ساقیا تشنه لبم سوز مرا عیب مکن

چه کنم سوخته جرعه ی از جام توام






تاریخ : پنج شنبه 95/11/14 | 11:5 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.