سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لعنت خدا و اولیا و عرفا و صلحا و بندگان مخلِص و مخلَص خدا به نگاه های مردان هرزه...مردان چشم ناپاک...    :/

 

 






تاریخ : پنج شنبه 96/12/10 | 10:12 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

+افسان: فردا دِربی یه

_ریحان: سکوت و خوندن ادامه پست ها همچنان

+ افسان:فهمیدی!!!فردا دربی یه هاااا

_ ریحان:خب باشه

+ افسان:مرگ

_ ریحان: فک کردی حوصله من حوصله ی قدیمه¿¿¿ خودم که پیر شدم،حوصله مم پیر شد

 

# استقلال-پرسپولیس

# ای بابا... یه زمانی کُری خوندنامون گوش فلک رو کرد میکرد...یه زمااااانی... خدا بیامرزش...روحش شاد و یادش گرامی

# مدیونید اگ فک کنید استقلالی بودم و تقویمم و دفتر خاطراتم و دیوار اتاق و کامپیوتر و شجره نامم پر از عکس و برچسب و پوستر استقلال و بازیکناش..

بماند کلکل تو دبیرستان با عاطفه و افسانه و فرزانه و سایرین

بماند تمام اخبار و جداول رده بندی و برترین ها و اقای گل و قهرمان لیگ و قهرمان جام حذفی و مسابقات داخلی و  مسابقات آسیایی رو مو ب مو دنبال کردن و برنامه های کارشناسی و تخلیل بازی ها(نود،ورزش و مردم،پرزش از نگاه دو و...) رو تا خروس خون بیدار بودن و دیدن و صب با کمای بی خوابی و با چشمای پف پفی سر کلاس حاضر شدن 

بماند که آمار فوتبال و خرید و فروش های فصل و مصدوما و انتقالی ها و حواشی بین بازیکنان و اسامی داورا و کمک داورا و مربی و سرمربی ها و بازیکنان و خونواده ها و دودمانشون رو بهتر از داداش بهروز فوتبالیِ پرسپولیسی داشتن

بماند که پروژه کامپیوتری طراحی سایت درسی dream wawer رو تقریبا یک تنه کارکردم رو تیم استقلال 

بماند توضیح دیگر حماقت ها در این رابطه...البته اون موقع و تو اون بازه سنی برام لذت بخش بود هر کدوم ازین کارا...ترجیحا بس است تا به همینجا...کلا پسری بودم واس خودم... لازم به ذکره هنوز نود و شفاف سازی فردوسی پور رو دوست می دارم ونیگا میکنم ولی پیگیر نیستم مثه قبل...

ما که رهاییدیم...خدا همه اون دخترایی که الان مثه اون وقت من اند رو شفای عاجل عنایت بوفرمااااااااااااااااااید... که ما:

عمر فرسودیم و بس






تاریخ : پنج شنبه 96/12/10 | 1:38 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

من خودم بر خلاف قیافه غلط اندازم از دوران پیشا طفولیت و پسا طفولیت و تا همین سن  انسان آرومی نبودم و نیستم و اصلا نمی تونم که باشم ولی توجه کردین که  انسان های آروم،آرامش خیلی خوبی به آدم میدن... کسی چه می دونه و شایدم این تزریق ِ آرامش ماحصلِ آرامشِ خوب بودنشونه نه آرامشِ شخصیت شون...

 

 

+ استاد نخاولی_ استاد پرسا_استاد صالحی نیا_استاد فتوحی

+ فرزانه حسین زاده_راضیه سرچاهی_اممممممممممممم،اینقدر تعدادشون تو زندگیم کم بوده که هرچی دارم سعی میکنم و فک میکنم یادم نمیاد...عوضش تا دلتون بخواد شر و شور تو ذهنم داره بدون فشار به مغز مبارک و بی اراده و با یه اشاره ردیف میشه :)

+ دارم صادقانه فک میکنم که اگه با این آرام یافتگان و دگر آرام یافتگان عزیز مثلا پام ب طبیعت برسه و دوپینگ سرمستی،بازم این آروم بودنشو تحسین می کنم یا نه...به دلیل عدم همراهی در ورجه وورجه و بالا و پایین پریدن ،ختم به خیرشون میکنم از زندگی با حلق آویز کردنشون از قد و بالای درخت و سپس خفه سازی مجدد در چشمه های شراب طهور و سلبیلْ گوارای همون طبیعت و چال شدنشون در گودال پر خس و خاشاک جسارتا و مجددا همون طبیعت¿¿¿!!!!!!!    

+ خُخخخخخخب... صادقانه ب جواب رسیدم الساعه....اونم اینه که:میزنم میترکونمشون و قطع به یقین دفعه بعد پشت دستمو داغ میکنم ک باهاشون تا تو باغچه دم در حیاط برم چی برسه ب طبیعت 

+ از وقتی یادمه همیشه با آدمای پر هیجان و شر و شوخ و مخل اعصاب دیگران کلا بیشتر جور میشدم اما اینم یادمه که همیشه آدمای آروم رو دوست داشتم... با پاهام پایه نیستن هااا اما _____حس خوبی بهم میدن_____

+ یکی دو سال پیش برای رعایت خیا در چشم نامحرم های گرامی دانشکده و نیز تو حوزه با فرزانه دوست شدم اصن این اروم بودنش منو کشت فقط...عاشقش شدم بس که اروم بود این بچه... هربار ک می اومدم مثه اون اروم باشم بیشتر شرارت میکردم و دست گل به اب و سوتی میدادم...به این نتیحه رسیدم: بشین سرجات بچه جان...تو این کاره نیستی...هرچه هستی باش و خودت باش... منتها فقط اگ به ریز مولوکلنگ های آدرنالین جان های خونت برنمی خوره  حریم ها رو رعایت کن... ریحان باش ریحان

 

 






تاریخ : چهارشنبه 96/12/9 | 9:49 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

عاغا داشتم به این توهم می رسیدم ک انگار دل منه که فقط لک زده واس کوه و مابقی کوه زده سدند بس که رفتند ک ب یکباره با آه سوزناکی ک سر ناهار از نهاد فرشته بلند شد :

"بچه ها دلم کوه می خواد"

از حجم و میزان خواست خود متنبه شدم و توبه ها نمودم :)

 

 

+ طبیعت+ طبیعت ... مابقی زندگی سوسول بازیه...والسلام

+ البته اسائه ادب به خاطر نورانی حضرات گرانقدر و والا مقام: 

کرانچی_ماکارونی_کاکائو_شیرینی نخودی_چای_چیپس سرکه ای_کیوی_و سایر دوستان تندی جات و ترشی جات نورچشمی عزیز دل مان نشه... ب علت ضیق وقت نام شریفتان برده نشد

 






تاریخ : چهارشنبه 96/12/9 | 9:2 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

اومد

زودتر از روزی ک فکرشو میکردم

صبح زود رسید

بین کمای خواب و بیداری صداشو می شنیدم اما هوشیاریم اینقدی نبود که مهر تاییدِ(آره خودشه) بخوره

یکهو صدایی  تک ضرب شنیدم:

ریحان!!!

با ترس بیدار شدم...چشمامو باز کردم...خود خودش بود

علی

خندید ب ترس من

من خودم همه رو می ترسونم ،یکی پیدا شد...

خندیدم

مرخصی زود رس!!!

زودتر اومده بود ک زودترم برگرده

یعنی علننا زودتر هلش داده بودند مرخصی!!! توفیق اجباری...چرا¿¿¿ زودتر بیاد و زودتر برگرده که جایگزین بشه چون سربازای دیگه همه می خوان بازه عید بیان مرخصی و پیش خونواده شون باشن...انگار علی خونواده نداشت...عید نداشت...دیواری کوتاه تر از دیوار علی پیدا نکردند..یعنی علننا ما سال تحویل نداریمش...یعنی علننا ما سین هفتم رو امسال سر سفره دلامون نداریم...یعنی علننا سربازمان عید نیست :/

+ خپل تر شده بود ... و به اعتراف خودش تنبل تر

+ از بیدار شدنم،احوال پرسیمان 5 دقیقه هم نگذشته بود که شروع کرد از دل پر درد اخیرش ب گفتن...عملیات...داعش...5 شهید بلوچ...سرپا بودم،کنجکاوانه نشستم روی صندلی با چشمان گرد و توجه مضاعف

هی تعریف کرد و هی اشک ریخت و هی اشک ریختم.. هی تعریف کرد و هی چشماشو بست،هی سرشو بالا برد که بغضش نترکه و هی بغضش ترکید.. 

عملیات اخیرا جکیگوری...زاهدان...شهید شدن پنج سرباز مرز _ روی برجک_ درخواست و امان نامه داعش ب سربازا ب تسلیم کادر برجک و غیرت ب خرج دادن سربازا و نپذیرفتن_ مظلومانه شهید شدن _اعزام شدن گروه عملیات ب منطقه

+ علی...در مراسمشون شرکت کرده بود... ضجه های مادرانه ها رو دیده بود...می گفت: ریحان همه شون بالای 15 ماه خدمت بپدند...ریحان حالم خیلی بد شد،مادر شهید گریه میکرد و همش میگفت:

بچه م مرخصی آخرش بود...(یعنی علننابعدش سربازیش تمام)

ریحان من ک مرخصی آخرمه خودمو گذاشتم جا شهید، مادرشو جای مامان و خواهرهاشو جای شما و... و علی باز هم چشماش تب کرد... ریحان کفن  رو که باز کردند و دیدم تیر وسط پیشونی سرباز رو... ریحان...

+ و جالب اینه که، که البته بعیدم نبود و نیست از رسانه ملی یا بهتره ب قول رئیس جمهور سخیف مان بگم: رسانه میلی!!! صداشو درنیاورد از وجود این عملیات و شهادت...مظلومانه شهید شدند و مظلومانه تر خفه!!!

+ علی...تقریبا می تونستم حالشو بفهم...دردش اومده بود...یکی لب مرز و جان بر کف و یکی مثل علی تازه بعد از کلی چزوندنای دوران خدمتش تو آشپزخونه!!! عدم برابری شرایط خدمت!!! نابرابری می دونست شاید...عذاب وجدان داشت شاید...نمیدونم هرچی داشت و نداشت فقط درد این 5 شهید رو چشماش خیلی داشت...بغلش کردم و خواهرانه نجوا کردم کنار گوشش خوسحالی بودنش کنارمون رو

+ ریحان این اسلام اینا اسلام نیست...اسلام مرز نمیشناسه...سوریه و منع اعزام و پس خودمون چی گفتن ها¿¿¿_جون یه سرباز رو جون نمیدونن اما جون یه کادری رو جون

+ علی خیلی حرف زد و در تمام حرفاش باز می رسید ب مولا علی و حکومت علی و نهج البلاغه علی...باز میرسید ب کثافت کاری و ریاکاری های ب چشم دیده...باز میرسید به کو عمل¿¿¿

+ در میخانه ببستند خدایا مپسند/ که در خانه ی تزوسر و ریا بگشایند...شاه تموم شد و انقلاب چهل ساله شد ...و چهل سالگی پخته گیست...کاش عقل این مسئولان به ظاهر انقلابیِ سینه چاک غرب و غریب پرست هم پخته شود...کاش غیرت شان هم پخته میشد...

 

 






تاریخ : سه شنبه 96/12/8 | 11:23 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.