سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

زندگی آن قدر ها هم درهم نبود و من فقط

سر نخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام...


+علیرضا بدیع_حسین منزوی

+ بهار _ شوق_ذوق_انسان ها_آدم ها_شمارش معکوس_ثانیه شمار_چرخه_تپش شهر_هیاهوی های پر هیاهو_کو حوصله م?


+ عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی

در نمــی گیرد مرا ،  افســـون ِ شهـر  و  دلبرانش

جنگجویــــی  خسته ام  بعد  از  نبــــردی  نابرابر

پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش






تاریخ : یکشنبه 96/12/27 | 8:11 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

صوت فرستاده شده توی گروه  استاد دستپروی رو گوش کردم

دعا در آستان حضرت جان ارباب جان ع

چی بگم!!! شنیدن صداشون به ذوقم آورد 

ای جاااانم...دوسِتون دارم استاد عزیزم...خدا به خوبی هاتون برکت بده ...خدا به سخاوت روح و جان تون برکت بده...

خدا عزتمندانه و سعادتمندانه حفظتون کنه...عزیزین برای ما

 

 

+ استاد دستپروری من (گل گلدونی من)،،، هم خوب است :)






تاریخ : یکشنبه 96/12/27 | 4:23 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

چای زنجبیل

 

از دیروز تا به حال انگار عناصر و ذرات وجودی ام را ذره ذرات همین ذره ی خوش مذاق قلبیِ من تشکیل داده است...

 

 

+ سوغات آخر سال_زمستان جان_سرماخوردگی_گلوی باد کرده_صدایی که در نمی آمد_ و این سکوت ناخوانده آوایی نه قلمی برای پرحرفی های من یعنی فاجعه_دائم التند_چای_زنجبیل_سوغات راهیان افسان_لیوان شهید همت جان_استراحت کنان_لیوان به دست_کتاب به دست_گوشی به دست_ماحصل همه فعالیت دیروز من_ حرف هایی  دانه به دانه در سینه خفه شد که سوزاند قلب را سوزان تر از سوزاندن دانه به دانه های ریز تند و آتشین لیوان چای راهیان_کلمات در گلو جان دادند و سوختند نه سخت تر از جان دادن و سوختن کلمات قلب_"مصلحت" دیروز قاتل من شد...قاتل حرف هایی که از قلب به گلو رسید و به سر منزل مقصود نرسید..._غرض خودسانسوری نیست،غرض دست های بسته و خالیست_غرض سکوت تو خالیست و رسیدن دگر بار به خیالی نیست_غرض حفظ حرمت و حریم داریست و شاید هم راه چاره همان رَهِ بردباریست_ همیشه سکوت ز عقلانیت نیست،مثلا یه وقتی هم ز نیستِ چاره و به ناچاریست_چه می شود کرد¿¿¿ ههههههههههههیچ و تمام .

 

+ امروز راه گلویم باز شده است و بهتر اما در این پست سخت حرف زدم و گنگ...می دانم...گنگی نه از جسم که از روح است

 

 






تاریخ : یکشنبه 96/12/27 | 3:2 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

هر که را دوست دارد حضرتِ یحبهم و یحبونه،اندک زلت او را صد هزار مکافات کند و آن دیگران را به کوه ها نگیرد و هرکه را سر به صحرا دادند آن بیگانگی ست...

 

+ مائده/5

+ احوال دل گداخته_گزیده مکتوبات مولانا_به انتخاب و توضیح غلامعلی حداد عادل_نامه ششم

+ گذران بی حوصله گی های  روزهای پایانی سال با همره کردن جان با جان نوشت های مولانا جان

+ دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

 فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

+ کس ندانست ک در این بحر عمیق

  سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق






تاریخ : شنبه 96/12/26 | 6:58 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

ظهر بود...تو اتوبوس ایستاده بودم

ابتدا می شنیدم ولی از یک جا به بعد می خواستم که بشنوم

سه خانم و یکی شان دل پر از آمران معروف و  ناهیان منکر

اولی اومد بالا...ایستاد کنار دومی...سومی هم اضافه شد...40_45ساله به نظر می رسیدند هر دو...نقاب چادرم رو تا روی چونه م بالا کشیده بودم و روسریم رو پایین.. تمام مشکی...تمام مدت به بیرون نگاه می کردم و تو فکر بودم ...به من نگاهی کرد و نق نق هاش شروع شد و توجهم رو جلب...حس کردم تیپ منو که دید...داره ب در میگه دیوار بشنوه...فقط حس کردم...همین...

مانتویی و آرایش کرده بود...و از نظر خودش عقل کل!!!

هی نالید و هی توهین کرد و هی گفت: مردم خودشون خوب و بد رو می دونند!!! به کسی چه!!! و خروار خروار خزعبلات تحویل فضاهای اتوبوس داد و دو تا زن کنار دستی شم مهر تایید نشان زدند بر دهان نامبارکش!!!

یک لحظه فک کردم ششششاید اون بزرگواری که به پست این خانم خورده ناخواسته افراطی و ناشیانه وارد عمل شده که اینقدر نتیجه عکس داده و خواستم توضیح بدم ب لبخند و یا حتی بحث ب اخم کنم...حوصله شو نداشتم و تلاشی هم نکردم حوصلشو داشته باشم...دهن پاره تر از این حرفا بود به نظرم...ازینایی که راه نمیدن تا لااقل از یه دری وارد شی...شمشیر رو از رو می بندند و اون روز از دنده چپ بلند شدند انگار...سکوت کردم و در دل گفتم:

___به درک!!! بر جهل خودت بمیر احمق____

 

+ زهرا سادات موسوی_حوزه_رفیق جون جونیه زینب وروجک_عاغا همه متفق القولیم که این بشر چقدر خوب بلد بود امر ب معروف و نهی از منکر کنه که آب تو دلت تکون نخوره که هیچ،خوشتم بیاد_تاثیرگذار بود اونم از نوع شیرین_خادم پدر و مادرش_حافظ قرآن_ چقدر من دوسش داشتم و هنوزم هم دارم_ ازونایی که وقتی می بینیش حس خوبی بهت دست میده حتی اگه حالت گرفته باشه_ ازونایی که دو ساعت باهاش نشست و برخاست کنی ناشده هیچی رزقت نشه و هیچی ازش یاد نگیری_ ازونایی که رفاقت باهاش نعمته،عزته،برکته_ ازونایی که من یادمه همش به زینب میگفتم:قدر زهرا سادات رو بدون_ازونایی ک عاشقش میشی






تاریخ : شنبه 96/12/26 | 6:6 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.