ظهر بود...تو اتوبوس ایستاده بودم
ابتدا می شنیدم ولی از یک جا به بعد می خواستم که بشنوم
سه خانم و یکی شان دل پر از آمران معروف و ناهیان منکر
اولی اومد بالا...ایستاد کنار دومی...سومی هم اضافه شد...40_45ساله به نظر می رسیدند هر دو...نقاب چادرم رو تا روی چونه م بالا کشیده بودم و روسریم رو پایین.. تمام مشکی...تمام مدت به بیرون نگاه می کردم و تو فکر بودم ...به من نگاهی کرد و نق نق هاش شروع شد و توجهم رو جلب...حس کردم تیپ منو که دید...داره ب در میگه دیوار بشنوه...فقط حس کردم...همین...
مانتویی و آرایش کرده بود...و از نظر خودش عقل کل!!!
هی نالید و هی توهین کرد و هی گفت: مردم خودشون خوب و بد رو می دونند!!! به کسی چه!!! و خروار خروار خزعبلات تحویل فضاهای اتوبوس داد و دو تا زن کنار دستی شم مهر تایید نشان زدند بر دهان نامبارکش!!!
یک لحظه فک کردم ششششاید اون بزرگواری که به پست این خانم خورده ناخواسته افراطی و ناشیانه وارد عمل شده که اینقدر نتیجه عکس داده و خواستم توضیح بدم ب لبخند و یا حتی بحث ب اخم کنم...حوصله شو نداشتم و تلاشی هم نکردم حوصلشو داشته باشم...دهن پاره تر از این حرفا بود به نظرم...ازینایی که راه نمیدن تا لااقل از یه دری وارد شی...شمشیر رو از رو می بندند و اون روز از دنده چپ بلند شدند انگار...سکوت کردم و در دل گفتم:
___به درک!!! بر جهل خودت بمیر احمق____
+ زهرا سادات موسوی_حوزه_رفیق جون جونیه زینب وروجک_عاغا همه متفق القولیم که این بشر چقدر خوب بلد بود امر ب معروف و نهی از منکر کنه که آب تو دلت تکون نخوره که هیچ،خوشتم بیاد_تاثیرگذار بود اونم از نوع شیرین_خادم پدر و مادرش_حافظ قرآن_ چقدر من دوسش داشتم و هنوزم هم دارم_ ازونایی که وقتی می بینیش حس خوبی بهت دست میده حتی اگه حالت گرفته باشه_ ازونایی که دو ساعت باهاش نشست و برخاست کنی ناشده هیچی رزقت نشه و هیچی ازش یاد نگیری_ ازونایی که رفاقت باهاش نعمته،عزته،برکته_ ازونایی که من یادمه همش به زینب میگفتم:قدر زهرا سادات رو بدون_ازونایی ک عاشقش میشی