روزهایی ک مهرتان را در سینه آرامتر حس میکنم
نگران می شوم و فکر میکنم نکند؛
طعم گناه ؛ شکلات تلخ است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این هفته هم؛ این شنبه هم, این کلاس ساکت هم,دلخور شدم, از فاطمه , هفته پیش گفته بودم جلوی نامحرم حق نداره واسم نمک بریزه اما بازم این هفته...
اصن خیلی دلخور شدم چون گفته بودمو بازم فاطمه....
اون قدری ک بقیه که داشتن باهاش خدافظی می کردن من کیفو کتابامو ورداشتم اومدم بیرون ولی الان خدافظیمو خلاصه می کنم ازش تو یه نیم عبارت اس ام اس:سفر عشق؛ به سلامت
اونم فقط چون "زائر شماست" و من خوب می دونم زائر شما که می گن یعنی کیا
دلخوریمم سر جاش
دیدین آقا؟؟؟چقدر خدافظی امسالم با پارسالم باهاش؛ متفاوت شد- نه من فکر می کردم , نه فاطمه و نه حتی...
حتی اینبار دستشو هم نگرفتم؛تسبیحی هم کف دستش نزاشتم و بگم با التماس نگام: سلام مرا نیز بنویس
کربلا گفتم و دیدم جگرم می سوزد
آسمان دود زمین در نظرم می سوزد
با غمت می خرم آقا خوشیِ عالم را
و به عالم ندهم تا به ابد این غم را
+ چقدر از حوزه ی امروز بدم اومد، کاش نمی اومدم فرزانه
_ از کلاسا¿¿¿
+ نه،حال و هوا
(همه دارن میرن، همش زمزمه های رفتنه،همش دلم شکسته از نرفتنه، دلم داره می ترکه، هرچی نزدیکترم میشیم دیوانه تر میشم،کاش شرایط ی جوری پیش می رفت که من این چند روز رو نمی دیدم یه چیزی مثل بیهوشی موقت،مطمن باش این روزا دلم بند نمیاره این همه بی تابی رو،میرم حرم،پناهنده میشم،نمی فهمن فرزانه،اونایی ک رفتن و الان برام حرف میزنن،من ب حرفاشون گوش میدم هااااا ولی ته ذهنم میگم شعاره، ک فقط دل باید کربلایی باشه، رفتن مهم نیست،چون فرقه بین کسی ک عطش داشته،دستشو دراز کرده اب دادنش با کسی ک عطش داره،دستشو دراز کرده ولی آبش نمیدن،درسته،درسته ک اونایم دفعه اولی داشتن،روزایی داشتن ک نرفتن و بعد منجر ب رفتنتشون شده اما از تشنگیشون تا سیراب شدنشون چقد فاصله افتاد¿¿¿اصلا تشنه بودن¿¿¿ دلم تاب نداره،غر نمیزنم اما چیکار کنم ک بی تابم)
چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز
از صبح که برخاسته ام ابری ام هنّوز
فکر میکنم آدمایی مثل بیتا اصلا "دوست ندارند" فکر کنند
بیخودی یکی رو گنده یا کوچیک می کنند
چون دوســـــــــــــت ندارن فکر کنند
فکرم می کنن دارن فکر میکنن
ایستگاه اتوبوس تا در خروجی:
+ حلالم کن
- واس چی؟؟؟ عهههههه؟؟؟ داری می ری کربلا وحیده؟؟؟
+ آره-قرار نبود برم-دوست نداشتم قبل پدر و مادرم برم-یادته تو اعتکاف با هم گریه کردیم واس کربلا
-آره-یادته من و تو ملیحه سه تامون به یه نیت رفتیم اعتکاف؟؟ رفتیم ی چی بخوایم؟؟؟
+آره-تو و ملیحه خیلی به یادم میاین ریحانه
- حالا از بین ما, تو داری میری, خیلی برات خوشحالم وحیده, سلام منو به آقام برسونییییییییا, پیش آقام از من اسم ببرییییییییا
+ باشه
پایانه پارک ملت:
دستشو محکم گرفت-فردا میای دانشگاه؟؟؟ کی میری؟؟؟
- فردا
+ ینی فردا نمی بینمت؟؟؟
- نه-فردا شب راه می افتیم-می خوای چیزی در گوشم بگی به آقا بگم؟؟؟؟
+ دلم لرزید-چشام پر اشک شد-"کاش بیام به کربلا و برنگردم"
تو اتوبوس:
+خوش به حال دلت- به آقام بگو که "دلم گیره"
تو اتوبوس تا خونه:
+بغض خفه کننده ی نمناک- حس خفگی از دلتنگی
تو خیابون:
+ سر پایین- گیج و ویج-گریه یواشکی
نزدیک خونه:
+ زنگ زدن زینب و قطع تماس من
تو خونه:
+ پرت کردن چادر به یه طرف و با لباس بیرون نشستن رو صندلی و تماس بازینب
میخکوب رو صندلی:
- سلام , حالت خوبه؟؟؟
+ سلام, اره (نمیدونم چرا گفتم آره وقتی خوب نبودم)
+ یهو شروع کرد به خوندن از اباعبدالله
+ یهو شروع کردم به گریه بر اباعبدالله- دلم پر بود- مث بادکنکی که معطل نیش کوچکترین شیئ -بالاخره امنیت "زار زدن "رو به چنگ اوردم
+ و این خوندن زینب و و گاهی زمزمه های من 20 دقیقه تو سکوت خونه طول کشید
+ و من 20 دقیقه به برکت حالم اضافه شد
خداروشکر