نمی دونم چی شدم که فقط داد زدم: نگه دار
داد زدم وقتی چند بار گفتم :آقا میشه در رو بزنی؟ و در رو نزد...
فک کنم نمی شنید یا من رو وسط ازدحام جمعیت اتوبوس نمی دید
خب من هم وقتی از شیشه بارون خورده اتوبوس تو رو تو ایستگاه اتوبوس دیدم در حالیکه ...
دیگه نه چیزی شنیدم
نه چیزی دیدم
فقط خواستم زودتر از مقصد پیاده بشم و حتی نمیدونم که بعدش میخواستم چیکار بکنم؟
نگات کنم؟
سکوت کنم؟
دعوات کنم؟
شاید هم هیچکدم...فقط میخواستم مطمن بشم خودتی
همین سه شنبه چند هفته پیش بود
اصن قبول داری
سه شنبه ها همیشه یه جوری اند؟
نیست به نظرت؟
+ سه شنبه بود-بارون می اومد-تاعصر حوزه بودم-برای کارفرهنگی فارغ التحصیلان-پلاک- عصر بارون می اومد- خیلی خیلی شدی-اینقدر که به در شمالی رسیدم نقطه ای از بدنم خشک نبود-چادر لبنانی سرم انقدر خیس بود که سنگینیش رو حس می کردم زیاد-کیفم خیس-گوشیم خیس-با این وجود من سرم بالا می گرفتم -هر چی نباشه بارون رحمته-بارون شرشر کرد تو صورتم و من بند خیس شدنم نبودم و میخندیدم و همش میگفتم: مرسی خدا؟
تنها ترسم همین بود که من یه قسمت راه رو پیاده روی دارم تا خونه و با این چادر خیسی که به بدنم چسبیده چه کنم؟
زنگ بزنم بابا بیاد دنبالم؟
نه
اینقد سردم بود که می لرزیدم تو اتوبوس
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نیگا می کردم و هزازگاهی شیشه رو با دستم پاک می کردم
تو خیام بود اتوبوس
ایستگاه!
چشمم افتاد بهت
سرمو برگردوندم
دوباره دقیق شدم
خودشه؟
نه نیست
چرا ریحان خودشه
همون فرم صورت
همون قد
همون ریش و حتی همون حالت بینی
نگاهم سریع پرت شد به کفش هاش
همون کفش ها
همونایی که روزی که سر مزار شهدای دانشگاه بودم و سنگین و تو فکر ؛ اومد سر مزار و فاتحه ای خوند و چشمم به کفش هاش و شلوارش افتاد ناخوداگاه و تو دلم گفتم:
(چقدر سادگی بیشتر بهت میومد)
همه این چک کردنا به آنی انجام شد واتوبوس حرکت کرد
از اخر اتوبس نمی دونم با چه اراده ای بلند ششدم و تند تند از میان جمعیت ببخشید ببخشید می گفتم تا خودم رو به در برسونم و پیاده بشم
هول و استرس فک کنم خیلی زار می زد تو صورتم-چون مردم یه جوری نیگام می کردند
و شاید حتی فک می کردند و به غرغر زمزمه:خب چرا ازون موقع پا نشدی....تازه الان یادت اومده؟
واس من فکر هیچ بشری مهم نبود... فقط تند تند جلو می اومدم وتند تند ببخشید ببخشید می گفتم
فقط میخواست پام به اسفالت برسه که ببینم خودتی؟
همونی که از پشت شیشه مات و قطره ای دیدمش؟
راننده حرکت کرد
داشتم ازت رد میشدم
نمی دونم چی شد که داد زدم که صدام به راننده برسه
از من بعید بود
خدایا من رو ببخش
دست خودم نبود
با چند قدم فاصله از ایتستگاه پیاده شدم
منی که خیره تو چشمات هیچ وقت نگاه نکردم
منی که خیره تو چشم هیچ نامحرمی نگاه نمیکنم مگر اینکه حواسم نباشه
نمی فهمیدم چم شده بود که
فقط صورتت رو برانداز می کردم که ببینم خودتی؟
نه
اینکه تو نبودی
پلک می زدم که پرده بارون از جلو چشمم کنار بره و زلال ببینمت
مگر میشه یکی اینقدر شبیه تو
؟
شایدم خودت بودی
نمی دونم ...به محض اینکه من پیاده شدم و چند ثانیه نیگا می کردم، رفتی و سوار ون جلو ایستگاه شدی
اصن تو بودی
؟
نه
من میدونم-اون تو نمیتونستی باشی
تو ایستگاه فقط راه می رفتم و فکر می کردم و غرولند به خودم:
چته ریحان؟
می فهمی چیکار کردی؟
چرا اینطور کردی؟
و جوابی که به خودم می دادم تکراری بود: به خدا دست خودم نبود
تا اتوبوس بعدی مسیرم اومد خیلی طول کشید و من مدام تو ایستگاه میلرزیدم
دلم می خواست گریه کنم
سوار اتوبوس شدم
میدونستم دیر میرسم خونه
اما برام مهم بود؟
برای خودم اره
اما برای حال دلم...نع
تو اتوبوس فکری بودم
چرا اینطور کردی ریحان؟
چیکارته دختر؟
چرا صداتو بلند کردی وسط اون همه مرد؟
چرا وسط مسیر پیاده شدی؟ گیرم که اصن خودش میبود... چیکارته؟ معلوم هست؟
من فقط زل زده بودم به روبه رو و غر غر های وجدانمو به خودم گوش می کردم و لام تا کام حرف نمی زدم
تا اینکه
دخترک دو سه تا صندلی روبه روم چرخید و رو شیشه اتوبوس (قلب) کشید
گفتم: فهمیدی چیکارمه؟؟؟؟؟
#چیکار_کردی_با_من؟!
+ علاقه، سکوت را می شکند
+ یادته چقد من نخواستم و هی تو خواستی؟؟؟ حالا این شد وضع روز من و روز تو... هر کدوم یه گوشه فاز خسته!
:/
+ ای بابا
این روزها هم میگذره ... هرچند دهن سرویس می کنه اما... میگذره... خدا خودش حواسش هست... از همون اولشم که هی فرار کردم ازت حواسش بود... ازهمون اولشم که هی چپ و راست بودی و هی شعارم بود: دل ها دست خداست، حواسش بود... میدونم هنوزم حواسش هست که اگه مهرت بع دل من نشست به خاطر تقوایی بود که رصدت کرده بودم و بارها دیه بودم ازت...اگه مهرت نشست به خاطر همون خدا بود...شاید کار خودش بود...کسی چه میدونه؟
تو مهر تو
من حواسم به خدا بود
منتها نمی دونم کجای حل معادله خطا کردم
اره
اره
من ریاضی م خوب نیست
همه میدونن
بهتر از همه
خدا