:/
شب ها
برای دل من
همان قدر
ترسناک اند
که زمستان ها
برای کار بابا
بی تو
همه روزها
ترسناک است
روزهایی که شب هایی هستند منتها با نقاب هایی!
شب هایی که نقاب روزهایی بر چهره دارند !
ظلمت،
تاریکی،
سیاهی،
ما خسته ایم!
می دانی ؟؟؟
فرقی نمی کند چند ساله باشی
دخترکی 6 ساله
یا
دخترکی26 ساله
!
در این سیاهی ها که باشی
دخترک سیاهی ها که باشی
برای ترس هایت
برای دلهر هایت
کافیست و باقیست!
دختر
بودن
سخت
است
میدانی چه می گویم پدر؟
لرزان گوشه گونه ام را با آستین های ترسان پاک می کنم چون
میدانم که میدانی پدر
میدانم که میدانی پدر
میدانم که میدانی پدر
حال دخترکت را میدانی، میدانم!
من از شب ها می ترسم
مگر خود نگفت که شب را آفریدیم تا در آن آرام بگیرید
پس چرا من از شب های ناآرام می ترسم؟
من میترسم پدر
من از این دنیایی که دائما شب است میترسم
من از دنیایی که مردمان اش شب پرست اند میترسم
من از آدمکهایی که به شب های کاغذی سجده میکنند میترسم
من از سفره هایی مه از خوراک شب مملوء اند میترسم
من از هجوم چشمان شب های متحرک مسیرها بر وجودم میترسم
من از دهان هایی که با قسم به شب گشوده می شوند و جیب هایی که با شب انباشته می شوند میترسم
من از شب هایی که گلوی کودک و پرده ناموس می درند میترسم
من از شب هایی که در پیش است میترسم
من از شب های دنیا به شب های ام ابیها پناه آورده ام اما باز هم میترسم
میدانم از تکرار ترس من خوب فهمیده ای که من چقدر زیاد از شب ها میترسم پدر
پس کی روز می رسد از راه
پس کی میرسی از راه؟؟؟؟
*متی احار فیک یا مولای؟
+ این متن یک ترس نوشت است
+ پدر دخترک ها، سلام...