عصره
چشم باز می کنم
چشم تو چشم میشم با رضا امیرخانی
ریز لبخند زده بهم
نیگاش می کنم
کش و قوسی میام
شعله بخاری هنوز زرد و آبی می سوزه
صدای در میاد
انگار که یه قشون پست درند
علی و مسعود صداشون میاد
اخم می کنم ب افسان و میگم:
سیما هم هست؟
میگه نه
خوشال میشم
چون اگرم ندا و سیما بودند من آدمی نبودم ک برم پیششون طبقه بالا
با غر میگم : عی بابا!خوبه هنوز عید نیومده اینا همش اینجا پلاسند
گند مهمونی اومدن رو دراوردند خب
یادم میاد: مهمون حبیب خداست
اخم می کنم به رضا امیرخانی!
چیه؟ ! نیگا داره؟!
ژولیده م!مجبورم پاشم موهامو جمع کنم و یه روسری هم سرم!
حال ندارم خب
+دارم به خواب زمستونی ایمان میارم ...کلا همش خوابم...
همش منم و لیوان چای کنارم و کتاب منِ او رضاامیر خانی روبه روم و بخاری و لحاف و تشک هم که همیارم!
+ دیگه ب مرزی رسیدم ک خونواده دارن نجوا میکنن این چرا همش خوابه؟ مشکوکه:)
+ رضا امیرخانی پشت کتاب هنوز چشم ازم برنمیداره
+ یه روزایی که خونه م
+ مسعود-5ساله-کپل دختر عمو سیما میباشد
+ بابا جونی هم تیکه نندازه به حجم خواب ما که بابا نیست اصن
+ خب بودن در کنار اونایی که باهاشون *حرف مشترک* ندارم سخت و ناخوشاینده واسم! چیزایی که اونا میگن واس من ارزشی نداره و چیرایی ک من میگم واس اونا ارزشی نداره
وقتی دنیاهامون با هم متفاوته چطوری می تونیم حرفایی بزنیم که به دل هم بشینه!
مثلا من از چی بگم؟ واس همینم وقتی میان من ساکتم! حرفی ندارم باهاشون... تو جمع مهمونی یه گوشه میشینم و شنونده م و لبخند میزنم یا سرم رو به یه کاری مشغول میکنم و این واس کسل کننده ست!
حالا اگ ب جای همینا *سحر* مون بود خب یه چیزی! حرف مشترکم نداشتیم دوتا مسخره بازی درمیاوردیم چون بچه باحالیه و دختریه ک دلش کف دستشه! ولی خدایی ایناها.... راحت نمیشه بود باهاشون و نه همصحبت!
بعد میگن ریحان چرا یه دقیقه میای غیبت میزنه؟ خب حوصله م سر میره بزرگوارا؟! واس همینم دوست دارم تو جمع شلوغی باهاشون روبه رو بشم که بقیه دور و ورشون باشن و هم حرف شون که نبود من احساس نشه!
گنا دارم خب عاغا :(