سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زانوهای من از ظهرمزار شهدای ما ،سست شد و به جلوی درب حوزه که رسید فلج و نقش بر زمین...

دلت آرام گرفت! مگر نه؟؟؟

 

 

+ من ، الان که دارم می نویسم یادم می آید اون روز ناهید:

{{ریحان یه زانو می خوام ، سرمو بزارم روش.های های گریه کنم(بغض نگاهت هنوز یادمه)  }}

من اون روز نه زانویی به تو دادم ، نه شونه ای...فقط صدایی

اما ،تو همین مشهد الرضامون یه اسمونی هست، کنج این سقف! یه زانویی هست و یه دست پدر...برو انجا...رفتم انجا...منت زانوهای سست ما را نکش! وقتی تحمل خودمان را هم ندارد!

+ ما ادم های ضعیفی نیستیم فقط،،،خود فرمود که اشک ، نعمت است

+ سه شنبه/11دی

 






تاریخ : چهارشنبه 97/10/12 | 5:5 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.