این پیوند مرموز را ما در چهره و نگاه هم میخواندیم اما هرگز ان را به رو نمی اوردیم . هرگز از ان هیچ نگفتیم. ما دو مجسمه بودیم و مجسمه ها، هر چند خویشاوند و آشنا و همدرد،با هم سخن نمی گویند...
چه صبری بود که در غوغای پر التهاب و ناشکیبای خویشاوندی یی آنچنان تشنه و نزدیک،آشنایی ندادیم و رفتیم
و چه شکیبایی بود که در زیر هجوم باران آن کلمات-که هریک همچون گلوله ی آتشی انفجار دیوانه ای را در خود به بند کشیده بود- خاموش ماندیم و از هم گذشتیم...
+ علی شریعتی-کویر
+ دلها دست خداست....
+ تقوا میکنم حتی اگر راه خروج به سمت تو مایل نشود...اینگونه ک باشم حسین فاطمه بیشتر دوستم دارد به گمانم ...هر نگاهی ک قصد الوده گی کند، من خاک پای او را به چشم می گذارم و چشمان من خیره گی نیاموختند که خاک پای حسین به پلک شان رسد و پلک به دیگری باز کنند...
+ محبت به خاطر خدا، میگذارم واگذار به خدا شود
+ امشب همه آن گفتن هایی که کلمه نمی یافتند ، همه آن گفتن هایی ک چنان بر هم انباشته و درهم فشرده شده بود که همچون عقده ای راه نفس را بر من بسته بود و گاه خفقان چنان روحم را در خود میفرشد که ....دارد باز میشود، دارد ذوب میشود،دارم راحت میشوم...
+ سخت است زندگی در جامعه ای که ایمان از وحشی گری ها وحشت می کند
+ چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
+ دغدغه های زندگی من بزرگتر از توست که فهمیدنش را الم باید نه قلم