سفارش تبلیغ
صبا ویژن

____از مجموعه پست های خاک خورده______

( روزهای پیشین قلم زده شده و پیش نویس و حال منتشر)

 

 

 

حرف های بیتاب و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بیقرار آتشند

و کلماتش ، هریک ، انفجاری را به بند کشیده اند...علی شریعتی

 

 

+ واس این برزخ شیشه ای باید سنگ بشی

  بعضی وقتا نباید بیخودی دلتنگ بشی

+ حرف هایی که می سوزاند و آب می کند و فقط آب

+ تف به نفاق تان که می سوزاندم تا فیها خالدون

+ دادسرایی وجود ندارد... آخرین دادسرا با غیبت تو غیب شد...أین ¿¿¿

+ لعنت به شماها که نفرت را به جبر به قلبم تزریق می کنید

+ خب...آنقدر از شما لعنتیا شاکی بودم و تیغه ی اخم به پیشانی و بغض تیز به گلو که نفهمیدم چه شد که در کلانتری چشم خشم به مظلوم و سر خشم به نگاهش چرخاندم و عذرخواهی نکرده پا به بیرون گذاشتم و درد وجدانی که هنوز با من است و قلبم را می جود...بغض من از شما لعنتیا بود والا او فقط کمی پرونده اش را جلو تر از نوبت من گذاشته بود...کفر من از شماها بود...  :/

+ اشکالی ندارد...سینه ام فراخ است و صبرم زیاد...دارد می شود...دارد جمع میشود...می گذارم بشود...میگذارم جمع شود...بنشینید تا باز منفجر شوم و لگد زیر نفاق هاتان

+ شکر به این حادثه که روی هاتان برایم رو کرد...شکر خدا

+ حس می کنم دارید رفته رفته به خودتان سنگ م میکنید....لعنت به شماها که با من این ظلم می کنید...قلب من مرد این حرف ها ، این تنفرها نبود...میشوم سنگ و از وجدان سنگ هاتان رد میشوم...به روال همیشه من و ظرفیت من هنوز هم تمام دنیا با ایل و تبار انسان و انسانیتش جا دارد مگر شماها و نفاق شماها... مومی میشود در دست اهلش و سنگی در دست نااهلش

+ پله های دادگاه_ راهروهای دادگاه_نگاه های آدمهای دادگاه...کی فکرش را می کردم در 26 سالگی م از فغان شماها تجربه شون کنم!!! کی فکرش را می کردم مجبور میشوم  نقاب بکشم بر روی چانه و کاپ بندازم تو صورت و با اخم پیشانی و  قلبی چرکین بدوم دنبال تخلیه بغض سینه م به مهر و تمبر و امضاء کاغذبازیای جیبی_اداری که میگویند اسمش هست: طی کردن روال قانونی احقاق حق... 

+ وقتی پله ها را دیدم و پایی که بلند کردم که محکم زمین بگذارم ، یاد حرف بابابزرگ افتادم

+ حرف هایی که به تعبیر معلم نویسنده چهارم دبیرستانم، گلوله کاموایی می شوند در گلو

+ یا به تعبیر عین القضات همدانی: قلب من تا حلقوم بالا می آید...خفقان...خفقان...

+ این روزها تارهای صوتی فقط سودای " داد" دارند

+ حوادث،انتظارها را بر می دارد و بی تفاوتی ها را میگذارد

+ این روزها هم میگذرد و پوست من کلفت تر و انبان تجربه پرتر و فاصله ها فرسخ به فرسخ تر و من از نفاق تان دورتر

+ از یاد زمان می گذرد اما از یاد ریحان ،،، نمی گذرد

+ نزار این بغض مثه خوره بگیره جونتو

یا که حرف های نگفته ببره امونِ تُ

+ نمیدونم چرا اما امشب زد به سرم و منتشر شد... باداباد






تاریخ : پنج شنبه 97/4/14 | 10:52 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.