دیروز
ظهر
تو قطارِ
برگشت به مشهد
وقتی از تعریف تجربه سفر رسیدیم به بحث و اختلاف نظر و دلخوری ناهید و صدیقه از من و ناهید از کوپه زد بیرون و صدیقه یه گوشه کوپه دراز
همونجا یاد یه پست اینستا اقای پرهیزی افتادم که بی ربط به ما نبود:
*امشب داشتم به خودمان فکر می کردم؛ به اینکه ما چگونه "کنار هم بودن" را یاد نگرفته ایم. وقتی تنها موضوع مشترک ما برای گفتگو، سیاسی یا اقتصادی باشد، آن هم اقتصاد وابسته به سیاست، بنابراین کوچکترین اختلاف نظر، باعث جدال و جدایی ماست. ما حتی وقتی جملاتی کلیشه ای مثل "هوا سرد/گرم شده" را برای شروع یک گفتگو انتخاب می کنیم، نتیجه باز هم یک بحث سیاسی است!
فکر می کنم اگر یاد بگیریم گفتگو کنیم و بدانیم برای گفتگو کلی حرف برای گفتن هست که می تواند سیاسی هم نباشد، آن وقت اختلافات نه تنها بد نیست که خود به زندگی رنگ و زیبایی می دهد. نهایتا اگر اختلافی هم بماند، احترام هم می ماند و احترام به یکدیگر را فراموش نمی کنیم.
.
کار دشواری است...
نیز به اینکه حرف زدن کار آسانی ست هم فکر کردم!
#گفتگو #اختلاف
یادمه وقتی تو سالن با مهناز داشتیم حرف میزدیم و نیم ساعت بعد ناهید اومد تو سالن و دیدمش و بی توجه به حرفش که منو که دید نمی دونم چی بهم گفت با لبخند،رومو برگردوندم و نزدیک اومد وگفت می خوام باهات حرف بزنم...هیچ تمایلی نداشتم به حرف زدن باهاش اما خب،مهناز رو فرستادم تو کوپه و گفتم برو...دارم می فستم رد نخود سیاه...حرف داریم... وقتی ناهید با لبخند و روی باز طرفم اومد فهمیدم اروم تر شده...اون اروم بود و من پر...وقتی عذرخواهی کرد که مسائل رو قاطی کرده با هم ، از عذرخواهیش ارومتر شدم،نه اینکه عقده عذرخواهی داشته باشم ، نه، ولی از اینکه فهم کرده بود من چی گفتم،ازاینکه فهم کرد من از بحث بین مون ناراحت نشدم ازتون که از قاطی کردن دوستی مون و اختلاف نظرامون ناراحت شدم ازشون...وقتی بهش گفتم که من دوست تایید کن نمی خوام، که وقتی تاییدش نکردی و موافقش نبودی دوستیش رو قطع کنه و بهش بربخوره،وقتی بهش گفتم ناهید رک بهت بگم اگه الان خودت نمی اومدی من هیچ وقت دور و ورت نمی اومدم و می گفتم فدای سرم! چون دوستی که نمی تونه موضوعات رو از هم تفکیک کنه به درد نمیخوره.منکه گفتم ما حرف هم رو نمی فهمیم بیا درموردش صحبت نکنیم. ناهید اینارو شنید و خندید، خوشحال شدم از عکس العملش و جانانه تر شنیدمش ،حرفاشو و رفتاراشو...حتی محکومش کردم که وقتی بعد بحث مون من از یه موضوع دیگه و از " انسانیت" حرف زدم تو چرا گفتی بیهوده ست¿¿¿ یه امر اخلاقی_دینی...و باز پذیرفت که اشتباه کرده چون که بیهوده نیست و ارزشه...و من تونستم باهاش باز راحت باشم با اینکه می دونستم وقتی من داشتم از درد همنوع صحبت می کردم ، نمی فهمید...نه اینکه اصلا نمی فهمید...دقیق حجم درد نمی فهمید... کتابی می فهمید: بنی ادم اعضای یک پیکرند که....مثلا تو این سبکا و شاهد مثالا...اینو از حرفای حین صحبت مون فهمیدم ... اینو از جمله " اشکت دم مشکته چرا" فهمیدم...ولی من توضیح دادم مثه اینکه حالمو واس خیلی همه ها توضیح میدم و خیلی تر همه ها نمی فهمند و من باز توضیح میدم و ...
+ حرف های شعاری حالم رو بهم میزنه...حرفایی که فقط جاش تو کتابه و پاراگراف نه نمودش تو عمل آدمایی که درموردش شیک حرف میزنند و هی می خوان با ابزار کمکی و به کاربردن اون تیپ جملات حرفشون رو بچپانند در مغزت حتی بدون اینکه فهمت کنند و وقتی ازشون بخوای خب، میشه توضیحش بدی در عملت،خشکشون بزنه! یا دری وری تحویلت بدن!صغری کبری چیدن شبه منطقی و به حاشیه پرداختنای بی ربط به موضوع! سخت و قلمبه حرف زدن ! یه خط از یه کتاب رو حفظ کردن و کوبیدن تو صورتت در بحث ها برای بستن دهنت!
+ انگار نمی شه حرف زد و اختلاف داشت و باز هم حرف زد!
+ خودمم نمی دونم چرا!!! اما قبل سفر همش فک می کردم و می خواستم تو این سفر بیشتر اوقاتمو با صدیقه باشم اما با ناهید بودم!
+ تا از مشترکات حرف بزنی عزیزدلی ، حرف اختلافات که شود الله اکبر!
+ بحث دو سه نفره که چیزی نیست،بعضی وقتا هدف و منظور یه ایل هم که باشه یه چیزه ولی چون یا بلد نیستیم پر جسارت و پر حماقت حرف بزنیم یا بلد نیستیم بشنویم یا بلد نیستیم خودمونو جای هم و تو موقعیت بزاریم یا بلد نیستیم تعصب نداشته باشیم یا بلد نیستیم خودخواه نباشیم یا بلد نیستیم ساده و دوستانه حرف بزنیم نه شعارانه و کتابانه و بعضا ثقیل یا بلد نیستیم صاف بریم سر اصل مطلب یا بلد نیستیم حواشی و شاخه پرانی و نفس رو له کنیم یا بلد نیستیم اطناب و ایجاز ایجاد کنیم یا بلد نیستیم شفاف و لفافه رو از هم تشخیص بدیم یا بلد نیستیم تملق و چاپلوسی رو حذف کنیم با بلد نیستیم گاهی جای جدی و شوخی رو عوض کنیم یا بلد نیستیم کی ضرب الاجلی و قاطعانه و کی مدارانه