وقتی با دلیل و بی دلیل در مورد کسی یا چیزی بی تفاوت می شم , دیگه خیلی خیلی خیلی بی تفاوت می شم و نیز میرسم به:بی معرفت
انگار میرن تو سلول قرنطینه زندگیم یه جورایی
این همه غلظت خوبه یا بده¿¿¿
+ افسانه(ج)_افسانه(ق)_سمیرا(ب)_فاطمه(م.پ)_زینب(ی) و بقیه...
+ این همه بی حوصله گی عوارض افزایش سن که نمی تونه باشه،درسته¿¿¿
+ خودم که گمون نمی کنم و دوست هم ندارم ک گمون کنم
+ دو سه سال پیش یه پیرزنی تو مسیر8 دیدم،کنارم نشسته بود و خیییییلی آتیش پاره بود و وروجک...هی زبون می ریخت و از خوشی و ناخوشی هاش برام تعریف می کرد و می خندیدیم....همچین باهام گرم گرفته بود که انگار از قبل هم رو می شناختیم و قرار نیست تو یکی از همین ایستگاه ها هر کدوممون بریم پی امور خودمون...اسم فک کنم عذرا بود...جاااان خیلی شیطون و چابک بود...همیشه فک می کنم من اگه پیر بشم مثه اون میشم،بلاگرفته ی دلْ جوون، نه یه پیرزن تکیده و افتاده و گوشه گیر و اروم و غرغروی نصیحت گر...همونجا هم که کنارش نشسته بودم دوسِش داشتم و توی چلچلی هاش و شیطنتاش خودم رو دیدم...ولی ظاهرا پیرزن درونم از الان فعال شده ،اونم نه از نوع ننه عذرا بلکه از نوع بی بی ریحان :)
+ دیروز تو اتوبوس رو به روم یه پیرزن پفکی نشست و به محض اینکه اومد رو به روم نشست به هم نیگا کردیم و تو دلم گفتم:عههههه ازین دیرزن پف و فیلی های نقاشی های بچه گیامون...لبخند بهش زدم لبخند زد...جاااان نوستالژیک بود برام...از این پیرزن گردالو ها با فرق وسط و لباس گشاد خال خالی و چادر مشکی و با صورت گرد و یه عینک گنده مشکی و اعضای صورت درشت بود... درست شکل نقاشی های بچه گی هامون...درست شکل نقاشی های کتاب داستانامون...هی نیگاش نی کرذم دزدکی...پیرزنایی که تا حالا دیدم لاغر و بلند و کلا یه شکل دیگه بودند و تا حالا اینقد پیرزن نوستالژیک ندیده بودم...انگار نقاشی بود :) از اتوبوس که پیاده شدیم دست گذاشتم رو شونش و گفتم: مادرم،عزیز دلم ، چادرتون چپه ست.. دلم می خواست بوسش کنم :) بانمک و دلنشین بود