پست پیش رو تقریبا با80 درصد مغز خواب گذاشتم،واس همینم کوتاه شد..خوره ای افتاده بود ب جونم ک بنویسم و شد اون...حتی فکر از پیش تعیین شده ای نداشتم...فقط صفحه باز کردم ئ شاید پنج ثانیه بعد بسم الله...نه اینکه دغدغه م نباشه موضوعش...نع...اما خب بنا نبود اون سطرها سیاه بشه رو این سررسید...حرفای دیگه داشتم...تصویر دوستایی تو ذهن...ترس...افسوس...نگرانی...از کجا شروع کنم که تموم نشه...بعضی حرفا واس ادم گرون تموم میشه...اما چاره ای هم نیست...باید زد تا حناق نشه...واس خودت و واس عزیز کرده دلت...دوستت...خواهرت...برادرت...پدرت...مادرت...یا حتی غریبه ترین غریبه کوچه پس کوچه های شهرت ...
اممممممممم
خب
حقیقتا
تو پست قبلی و در باره این موضوع دلم پر حرف تر از این حرفا بود...خب...خب...اگر گیجی و منگی خواب اجازه می داد مفصلتر بود فصل ها...اگ دستای گنده خواب می زاشت...حرف ها بود که شاید زدنش اینجا مکث و پشیمانی بود و شاید هم طبق عادت ریحانی،کله خریه جوانی...زدن دل به دریایی ... میشه...یه وقتایی میشه که حرفایی زده میشه که برداشتای متفاوت ازش میشه...دلخوری میشه...اعصاب و روانی صرف توضیح رفع سوء تفاهمی و اوردن استدلالی میشه... و گاهی بعدهایی از زمان برات هویدا میشه که همه این سر و کله زدنا برات مضحک و مسخره میشه...که عه!!! لازم نبود اینقدر توضیح بدی...لازم نبود اینقدر سخت بگیری...لازم نبود همه رو راضی نگه داری...میشه... تو ورق زدن عمرت خیلی چیزا میشه...خیلی چیزا جابه جا میشه و خرج همشم یه اه میشه و یه کاش و یه حیف و شاید یه اگر...میشه اما خب کاریش نمیسه کرد دیگه...میشه
+ چِم شده که از استارت قلم زنیِ یه پست مفید رسیدم به اختتامیه چرند بافی و هذیان گویی ...فقط تند تند نوشتم...هرچه که اومد نوشتم...فقط نوشتم ...پست رو بی ویرایش میزارم...ب رعایت هیچ اداب و رسومی...همینطور
+ همین الان یاد یک موضوعی افتادم ،گوشه چشمم تر شد..وااااای از همه عزیزایی که نهی از منکر نکردیمشون و تباه کردیمشون ... به خدا که فردای قیامت ما هم مسئولیم :"(
+ ادامه حرف ب کامم زهر است...فعلا این باب تعطیل!