کتاب_حیفا_نویسنده طلبه_مستند_ضد صهیون_
تصویرسازی_غیرت_حمیت_مسلمانیت_حقارت_
صدقه جاریه_صدیقه_رفیق_بعضی از جملاتِ یه جوری:
+او مامور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازه کافیزشکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگر زنده ماندنشان توجیهی برای داعش نداشت.او را قبل از همه کشتم و در همان گور چال کردم.این عجوزه پلید وقتی به اسرای شیعه می رسید تشنه شان میگذاشت و سپس با ضربات فراوان غیر کاری انها را زجرکش می کرد.لحظه ب درک واصل شدنش فهمیدم که ان چاقو اصلا تیز نیست.چاقو وقتی تیز نباشد صید سخت تر و بدتر جان می دهد.
+دکتر اشک هایش را که جاری شده بود از گوشه چشمش جمع کرد و پس از چند لحظه سکوت و آه های سوزانی که از نهادش بلند می شد گفت:
محمد جان می دانی از چه چیز بیشتر از همه دلم می سوزد¿¿¿ از اینکه دشمن بچه های خاک خودمان را برداشت و اینگونه سفاک و خون خوار تربیت کرد و انداخت در دامن خودمان.تکرار می کنم : بچه های خودمان را.اگر از جای دیگر امده بودند اینقدر اتش نمی گرفتم و دلم نمی سوخت.
+حال کسی را داشتیم که جلوی چشمش دارایی اش را به یغما می برند اما نمی داند چه کند و به چه کسی پناه بیاورد.فقط یک مامور امنیتی می فهمد که توطئه یعنی چه! فقط یک مامور امنیتی و استراتژیک می داند که مثل موریانه از درون تهی شدن و خیانت یعنی چه¿¿¿
+ قلبم به تپش افتاده بود.بانو حنانه و ان سگ اسرائیلی را از یک پشت بام شش یا هفت متری پرت کردند پایین اما من مامور به سکوت بودم .نمی دانم ایا هرگز در چنین شرایطی قرار گرفته اید یا نه¿ اما سکوت،صبر،حلم،استخوان در گلو بودن،خار در چشم داشتن را فقط در روضه ها شنیده بودم.داشت گریه ام می گرفت.غروب غم انگیز و سختی بود ،بهتر است بگویم سخت ترین ساعات زندگی ام بود،حتی از زمان اسارتم در بلندهای جولان هم سخت تر بود
+اولین مرحله را باید انجام می دادیم .رباب خودش را در اختیار واحد ضد شکنجه قرار داد.انها کارشان را خوب بلد بودند .ب همین خاطر بنابه دستور خودم زحمت یک ربع شکنجه را کشیدند و رباب را تا سرحد مرگ زدند.
+همه همکاران به هم ریخته بودند،من صدای تپش قلب خودم را می شنیدم،همه مان بی اختیار یا فاطمه زهرا می گفتیم.ثانیه ها به سختی و دیر میگذشت.
+سریع پریدم و روی سینه اش نشستم.دست چپم را محکم جلوی دهانش گذاشتم.خلف المرعی بلند شد که فرار کند.خیلی وحشت کرده بود.با خشم و غضبی حیدری به او گفتم: از سر جایت تکان نخور وگرنه گوش تا گوش سرت را می برم.
+فقط به پاهایم چنگ می زد،داشت برای زنده ماندنش تلاش می کرد.داشت می لرزید و مثل ماری که سرش زیر سنگ کوبیده شده تنه اش را می چرخاند.احساس کردم تمام اسرائیل زیر پای من است
+داشت حالم ازین حیوانیت بهم می خورد.حالم از این بی حیایی بهم می خورد.حالم از این تکبر حقیرانه بهم می خورد¿ چقدر حفصه یا همان حیفا به نظرم حقیر آمد
+ریسک خیلی خیلی بالایی داشت اما به قول بانو حنانه: شاید برای من و شما اسمش ریسک باشد اما شاید خدا راه نجات مان را در آن به اصطلاح ریسک(بخوانید توکل) قرار داده باشد