خب... همین چند پست پیش بود نوشتم:
من را هم ببر، من را هم ببرید
دعوت نامه صادر شد
در سفر راهیان
راهی شدم
شکر
.
+ من فارغ التحصیل بودم،اصن تو فاز راهیان امسالم نبودم، تسنیم چند هفته پیش پیام داد که ریحان راهیان ثبت نام کردی¿ گفتم : نه...
اما وقتی زمزمه های رفتن افسان ب گوشم رسید ، آخرای روز آخر مهلت ثبت نام، یکهههههو و واقعا یکهو دلم بغض کرد و خواست که منم باشم و یکبار دیگه مزه این سفر رو بچشم و اینبار دقیق تر و ابرومندانه تر از دفعه قبلی متاسفانه...گفتم خب منکه فارغ التحصیل شدم و سفر فقط مربوط ب دانشجوهای دانشگاس پس من منحل میشم ...خب حالا افسان کو منم ثبت نام کن... و شاید یک درصد فک می کردم که منم تو لیست امسال باشم.چون هم سه سال پیش یک بار رفته بودم هم فارغ التحصیل بودم الان و هم خب قرعه کشی بود و رفتن ورودی ها حتمی بودند اما یکی مثل من نه و هم اینکه من به چشم فقط سفر راهیان ب این سفر نیگا نمیکردم... خیلی وقت بود احساس نیاز ب یک سفر می کردم...خب حالا چی بهتر از راهیان... تو پستای قبلیم نوشتم که دلم سفر می خواد،دلم کوه و طبیعت و گردش می خواد اما خب،حالا سفری از این نوع قسمتم شد...هم سفر هم راهیان...نمیدونم ته این سفر هم چی هست، به لحاظ انچه از من باید و شاید ،کمدی یا تراژدی است اما احساس نیاز خیلی هست
بلاخره مقصود کلام اینکه: فکر نمی کردم و شد....دعوت شدم
+ ریحان:افسان چقدر خوشحالم که اسمم دراومد واس راهیان
- افسان:خب حالا،خودتو تیکه و پاره نکن
قطعا اگر علی می بود ،جوابش و رفتارش،در مقابل این حرف من،و با دیدن حالِ بیانِ جمله،شعورمندانه تر از افسان بود...