یزدان
انس گرفتم باهاش عجیب اندر غرایب...امشب فهمیدم چقدر من وابسته شدم به این موجود دوست داشتنی خدا...چقدر جا کرده خودشو تو دلم...به محض اینکه میره،دلم براش قنج میره
امشب
تو پذیرایی ،وسط خوندن کتاب گامهای سلوک،فهمیدم بهروز اومد تو حیاط و رفت طبقه بالا
داد زدم: یزدان رو اوردی¿¿¿
و اونکه میدونست چند روزه بیتاب دیدنشم و هی میگم بیارش ،علکی گفت:نع
صدای خنده مهناز اومد و فهمیدم یزدان بغلشه
هرچی داشتم به همون حالت گذاشتم و دوییدم بالا
و داد زدم
سلام پسرِ عمه :)
از ساعت 6عصر که اومدند تا نزدیک 1 که برگشتند خونه شون لحظه لحظه با این بچه نفس گرفتم من...با شیطنتاش...با خنده هاش...با جیغ جیغاش...با بازیاش... با بَ بَ گفتناش...با مَ مَ گفتناش...با زمین خوردناش...با دستای کثیفش روی روسریم...با خیره زل زدنش تو چشام...و با پاکیه نفس هاش...
این وسط مسطا حدود 5 دقیقه اومدم طبقه پایین واس تدارک شام و اینا
رفتم بالا...دیدم چشمای نازش خیسه...سرش خورده بود به لبه کاشی های اشپزخونه...درد داشت و زبون بیان درد رو نداشت و نق می زد...
شاکی شدم که فقط چند دقیقه رفتم پایین ،سه نفر اینجا بودین چرا نگرفتینش...خدا میدونه چند بار با دیدن چشمای خیسش و دردی ک الان داره چشمام خیس شد و جلوی خودمو گرفتم...داشتم خفه میشدم...دقیقه ها بغلش کردم...نازشو کشیدم...بوسیدمش...سرش رو گذاشت رو شونه م که بخوابه...دقیق بوش کردم...دقیق نفسهاشو شنیدم..دقیق صورتمو به صورتشو چسبوندم...دقیق دست و پاهاشو لمس کردم... دقیق زیر گلوشو بوسیدم و گفتم : بمیرم برای طفل شش ماهتون یا اباعبدالله چی کشیدین¿¿¿ دقیق تو ذهنم نشست جنایتایی که داره در حق طفلای معصوم این ور و اون ور جهان میشه...دقیق دردم گرفت...
+ دوسِت دارم برادر زاده جان...یزدان جان...