الو...آقای رضایی الان هستند¿¿¿
بله هستند
الان دارم میام
نفس نفس زنان رسیدم
مستقیم رفتم طبقه سوم
حرف داشتم
حرف حساب
چه نیازی بود اول می رفتم طبقه دوم
چه نیازی بود که به عالم و آدم توضیح میدادم¿¿¿
توضیح میدادم، مگر می فهمیدند¿¿¿
مگر می خواستند بفهمند¿
مگر برایشان مهم بود اصلا¿
ولی چرا
چرا
حرفم را پس می گیرم
می فهمیدند و خودشان را به نفهمی می زدند
می فهمیدند و سودشان در نفهمی شان بود
درد من همین بود
بفهمی و سکوت کنی
در مقابل جیبت لال شوی،خفه خون بگیری
در مقابل وجدانت
و درمقابل نگاه خدایت
نفهمیدم چطور خودم را به اتاقش رساندم
انقدر مصر بودم به له کردنش،به خالی شدنم،به حق را گفتن که در طول همه راه خدا خدا می کردم که باشد
خدا می داند خودم را چطور از دانشگاه به اتاقش رساندم
پرواز کردم و پرآشوب فکر کردم راه را
برای زدن حرف هایی که روی دلم جاخوش کرده بود
برای زدن حرف هایی که تلمبار شده بود
برای همه ی خودم که خفه اش کردم بودم
برای رهایی
در زدم و وارد شدم
مثل همیشه آرام بود
آرام نشسته بود
انگار که آب از آب تکان نخورده
و این آرامشش در مقابل همه آنچه من در این مدت دیده بودم زشت و بدقواره بود
شروع کردم
من حرف زدم
رک و پوست کنده حرف زدم
تند تند و پرشکایت و به حق حرف زدم
به سیم آخر زدم و فقط حرف زدم
آنقدر حرف زدم که به بغض و به سرفه افتادم
و او آرام گوش کرد
و این آرامش او دیوانه ام می کرد
توجیه کرد و من قانع نشدم و حرف زدم
خواست تحقیر کند و من طوری حرف زدم که تو دهانش زدم
اوج حال من از همه اش،از همه حاج اقا گفتن هایی که در کلام بقیه می شنیدم، از همه حق الناس گفتن هایم و آرامشش، از همه ی بی عرضگی های مردانه اش، از همه بی نظمی و بی خیالی اش، از همه دم و دستگاه و سیاستش، از همه ی بی شعوریش ،از همه ی خودش،،، وقتی به هم خورد که گفت:
--باید روی گرده ی مردم سوار شد--
لعنت به این لقمه های ناپاکت
لعنت به این سیاست ناپاکت
لعنت به این مردانگی ناپاکت
لعنت به این شرافت ناپاکت
لعنت به توی لعنتی لعنتی لعنتی
# پرسنل کثیف
#مدیر کثیف
#لقمه های کثیف