ساعت از دوازده شب گذشته بود
سرم تو گوشیم و نوشتنم تو سررسید بود
سرش تو کیفشو سروسامونش واس فردا دانشگاه بود
* گفت :
بیا ریحان این ده تا شکلات مال تو، این پنج تا مال من...
برو کیفش رو ببر
* گفتم?:
بیا افسان از این ده تا شکلات من چند تاشو بردار بزار کیفت، تو اتوبوس هر بچه ای دیدی به نیت شادی بچه های امام زمان بده بهشون
سکوت کرد
سکوت کردم
سکوت رو شکست
چند تا دیگه شکلات گذاشت کیفش و دستش شیرین شد
سکوت رو شکستم
شیرین تر از شیرینی شکلات قلب من شیرین شد
+++طعم یک خودشیرینی به مزه ی شیرینی لبخندهای شیرین نازنینش خیلی شیرین است
:)
#آرمانْ پدرْ جانْ
تاریخ : دوشنبه 96/8/15 | 12:46 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()