اوووووم،نچ،زیادی پخ پخی شدم،بزار موهامو یه شونه کنم،،،نه واس دل خودم،،،نه به خود رسیدن،لااقل واس شلخته نبودن جلو چشم دایی
نیمی از سیاهی که یه طرف جمع میشه،یهو شونه،دست و نگاه تو آیینه هر سه شون ثابت می شن،تکون نمی خورن،ی تار مو با ی رنگ دیگه،روی فرق سر،چشمک می زنه
چند ثانیه نیگاش می کنم،بین دو انگشتم لمسش میکنم و شونه رو به جریان میندازم ، از ذهنم میگذره:سنه دیگه،بالا میره
دیگه دق نمی کنم
تلنگره و حواسمو جمع می کنم
(یادمه اولین بار که چند سال پیشا اولین تار سفید رو تو سرم دیدم،داشتم در جا سکته می زدم،زانوی غم بغل و غرولند که پیرم کردین اینقد حرصم دادین،والا مگه من چند سالمه ک باید موی سفید داشته باشم¿ ی نیگا ب سنم مینداختم،ی نیگا به تار سفید و واس جوونیم این رنگ شفاف جدید رو زیادی زود و ناحق میدونستم،،،نه اینکه کفر بگم،نع،اما حیفم می اومد ب خودم
یکی شد دوتا،دوتا شد سه تا و الانم نمیدونم چند تا...اما دیگه سکته نزدم
دیدم و رد شدم...
می بینم و رد میشم...)