خسته بودم و مستاصل...هم جسمی،هم روحی...دلم خسته بود که چرا امون نامه ش نمیدن...کفشام خسته بودن که چرا امون نامه ش نمیدم...درد داشتم...چشمانی که تا خیره همه ی شاهیت میشدن پلکامو قسم ایه میدادن که ب ارامش خواب برسن...و منی که همه شب رو منتظر رسیدن عصر دیدار امروز بودم...
یادم نیست از کی ،از ی خانومی چند وقت پیش شنیدم اما وقتی روبه روت وایستادم و باهات چش تو چش شدم ،صداش اومد تو ذهنم که:
"من میرم حرمش،ب جان جوادش قسمش میدم،اینقد دلش میره برای جوادش ،جوابمو میده"
زل زدم ب اسم نازنین"جواد" ک روی ضریح دلش حک کرده بودن...خواستم لب باز کنم. بگم جان جوادت اقا...ناخوداگاه ب هق هق افتادم ک عه،جوادتم 25 ساله بود ک...نه اقا¿... و من همین الان25 سالمه...پس میدونی چی میگم..دلم نیومد پای جان جانش رو ب میون بیارم...من سو استفاده چی برای جگرِ، پاره جگرش نبودم...
لال شدم
زار زدم
سلام دادم
اومدم بیرون
(همین که هستین،من عاشقم
همین که "پدر" هستین ، من عاشقم
اصلا من عاشقم،که ب همین عشق شما،عاشقم...)
:"(
(گاهی،مثل چندوقت پیشا فکر میکنم اگ ب هر دلیل وسوسه کننده ای مثل دلیل ازدواج مجبور بشم مشهد نباشم،میشه¿¿¿نه... من هنوزم میتونم سفت وایستم رو ب افسان و بگم: من از پیش امام رضا نمیرم...من دل نمی کنم)