سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته بودم و مستاصل...هم جسمی،هم روحی...دلم خسته بود که چرا امون نامه ش نمیدن...کفشام خسته بودن که چرا امون نامه ش نمیدم...درد داشتم...چشمانی که تا خیره همه ی شاهیت میشدن  پلکامو قسم ایه میدادن که ب ارامش خواب برسن...و منی که همه شب رو منتظر رسیدن عصر دیدار امروز بودم...

یادم نیست از کی ،از ی خانومی چند وقت پیش شنیدم اما وقتی روبه روت وایستادم و باهات چش تو چش شدم ،صداش اومد تو ذهنم که:

"من میرم حرمش،ب جان جوادش قسمش میدم،اینقد دلش میره برای جوادش ،جوابمو میده"

زل زدم ب اسم نازنین"جواد" ک روی ضریح دلش حک کرده بودن...خواستم لب باز کنم. بگم جان جوادت اقا...ناخوداگاه ب هق هق افتادم ک عه،جوادتم 25 ساله بود ک...نه اقا¿... و من همین الان25 سالمه...پس میدونی چی میگم..دلم نیومد پای جان جانش رو ب میون بیارم...من سو استفاده چی برای جگرِ، پاره جگرش نبودم...

لال شدم

زار زدم

سلام دادم

اومدم بیرون

 

(همین که هستین،من عاشقم

همین که "پدر" هستین ، من عاشقم

اصلا من عاشقم،که ب همین عشق شما،عاشقم...)

 

:"(

 

 

 

(گاهی،مثل چندوقت پیشا فکر میکنم اگ ب هر دلیل وسوسه کننده ای مثل دلیل ازدواج مجبور بشم مشهد نباشم،میشه¿¿¿نه... من هنوزم میتونم سفت وایستم رو ب افسان و بگم: من از پیش امام رضا نمیرم...من دل نمی کنم)






تاریخ : پنج شنبه 96/3/18 | 1:26 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.