چهار سال تموم شد و من همانند خیلی من های دیگه ، نفهمیدم که چرا بچه های دانشکده ادبیات اینقدر خستن¿¿¿!!!
ینی دریغ از ی ریزه روح زندگی توشون هااااا... آماده ان که برای هیچ کاری آماده نباشن...
جز چند نفری که اخیرا با هم ی اکیپ تشکیل دادن که من به زوایای درست و غلطش کار ندارم ،بقیه الحمدالله تو هیچی پایه نیستن...نه اردو...نه پارک...نه حرم... نه دور زدن...نه جشنای مناسبتی دانشکده ها، نه برنامه های فرهنگی تفریحی،نه سرگرمی،نه بگو بخند...و نه حتی جشن فارغ التحصیلی... خستن طفلکیا...خستن
اینا رو باس راحت گذاشت به خستگیشون برسن و خسته گی درکنن
خستن
(ترم یک که بودم ، استاد قاسم پور گفت بچه های ادبیات تنبلن،ی ارزن بهم برخورد که نخیرم اینطوری نیست..هرچند میدونستم بنده خدا ب لحاظ فعالیتی و عدم حرکت اعضا و جوارح متعالی گفت...عاغا دیری نپایید که فهمیدم،بحله،جا داره بگم حرف عالی زرنوشت!!! استاد شما مث که هفت هشت ده تا پیرهن بیشتر از ما تیکه پاریدی)
بعد میگن چرا درصد امید به زندگی کم شده¿¿¿!!! خب هر شهروندی فقط ی بار بیاد چارتا ازین بچه های ادبیات رو ببینه ، کاهش امید به زندگیش که سهله،دلش میخواد گوجه کپکی لهیده پر کخ از دو فرسخی بترکونن تو تخم چشش که شاهد این همه پرتحرکی خفن نباشع یا مثلا این زلزله مشهد رگ و ریشه ش رو بسوزونه منقرض شه که خدا نکرده ادامه نسلش ب ویروس خستگی دچار نشه...
والا...بی مزه گان ساکن نشین...چیش