سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 همواره به نام خودت ,ای همه ای که خودی همه را...

و هدیه اینبار به نبض نالانگاه,آرامشی طوفانی ز آرامگاه

الان که دارم می نویسم:روز سوم اعتکاف-29 رمضان-صبح-منم جاموندم از این خلوت سه روزه

 

عاقا همین الان یهویی دلم سرشو انداخت پایین باز رفت جا دلبرش..چقد دلم میخواست الان عصر می شد میومدم که فقط نیگات کنم...کاش الان عصری بود که میشد باز برم تو صحن ازادی،رو سکوها یه گوشی ای بشینم؛صرفا جهت رعایت حیا پیش آقا و مخلصای آقا؛خودمو جمع و جور کنم؛پاهامو بچسبونم به هم؛یه لایه چادرمو بندازم رو دوتا زانوهام و بحدشم طرف سمت راست چادرو ولو کنم رو زیریه  و به این طریق یادگار مامان زهرامو سرررررررررر بدم کف صحن که با گردو خاک کفشای زوار آقا تبرک بشه؛اون وقت یه دستمو مشت کنم بزارم زیر چونم؛دست دیگمم منهایی یزارم رو زانوهام و چادرم که باد نیاد و ابادمون نکنه و آقام اخم نکنه بگه:خودتو جمع کن دختر! منم یهویی چشامو گرد کنم؛سرمو بیارم پایین یه نیگا سریع به خودم بندازم و سریع تر از نگاه اولی یه نگاه به دورو ورمو با ترس بگم:هــــــــــــــِ   بحدشم خودموجمع کنم وگوشه های چادرمو مچاله مچوله کنم تو دستمو سرمو بندازم پایین و همینژور که یواشکی و دزدکی چشامو میارم بالا که قدوبالای ناز حرمتو نیگاه کنم از شرم بی ادبیم یهو بخوام از مهربونیت سو استفاده کنم:خودمو لوس کنم وآروم اروم سرمو بیارم بالا و لبامو ورچینم اینقدی که چال لپم واضح تر شه و ابروهامو بالا نگه دارمو و بگم:خب؛خب ببشخید بابایی؛خب؟؟؟ وشما هیچی نگین و من دلم بخواد همونجا بمیرم برای بابای مهربانیها ولی لیاقتم فقط باریدن باشه

بابایی یادتونه؟؟اونروزو میگم هاااا اونروز که دلم غصه دارو ذهنم پریشون بود از فاطمه,شنبه بود و فرجه ها,تسنیم اومد دانشکده گفت کار کبلاش درست شده و راهی میشه,که عرض ادب دوستم تسنیم قاسمیو بهتون رسوندم,که چهار-پنج ساعت اومدم صحن به صحنتو فضولی کردم,که هیچی از تو صحنات نمی خواستم فقط دلم میخواست قد و بالای آرامشگاتو برانداز کنم ,که قدوبالام بلکه آرامش بگیره ,که فقط از این سر به اون سر می رفتم و یه جا آروم نمی گرفتم که ظهر اومدم و اینقد عطر گوشه گوشه حرمتو دزدیدم و زیر چادرم به سینم چسبوندم که به خورشید برخورد گفت دختره دزد بقیه هم سهم دارن هااا,من میرم که غروب شه بلکه پاشی بری دیگههههه,دزد!که حسودیش شد,که گفتمش:چاردیواری-اختیاری تو اون بالایی پس وکیل آسمون باش  نه زمین من دارم تو خونه بابام راه میرم بابامم عطرشو به دخترش میده تو چیکا داری؟؟؟ تازشم خب برو,من الان رخ تو رخ  خود خود خود خورشیدم که تو هیچی نیستی دربرابرش,که اومدم دارالاجابت و رفتم تو کنج نشستمو ی عالمه واستون زبون ریختم که ریحان تقلبی دادمتون؛ریحان اورجینالم بهم دادین تازشم به روم نیاوردین که جنس بد مو بهتون قالب کردم,که ارامشی که دنبالش بودم رو یاف نکردم مگ وقتی می خواستم ازتون خدافظی کنم عصر بود اومدم بیرون یه گوشه نشستمو فقط نگاتون کردم و همون موقع که ماتتون بودم و حواسم نبود اومدین یه چیزی اواشکی (یواشکی) گذاشتین زیر چادرم که وقتی واس خدافظی دست ارادت بالا بردم و گذاشتم روسینم ؛پرش انگشتام حس کردن هدیتونو,ممنونم ازتون که هدیمو همونجایی گذاشتین که شاید.آخه میدونستین که من چقد حواس پرتمو اگه بدینش دستم گم و گورش میکنم واس همینم دادین قلبم؛آره بابایی همون روزی رو میگم که نخ کش و چروک و وصله دار اومدم پیشتون و شیک و مجلسی برگشتم,آره منم,دخترتان باباجان؛پابوستان ریحان

راس میگن غم نشسته تو صدا رو میشناسی راس میگن

 

ساکتم,نگاهم به مونیتور؛عقل میگه:بیا بازی! با این 8 لغت جمله بساز:عصر- حرم - ب...

دل میگه:هیسسسسسسسسسسس؛عصر و حرم مال خودم ,باقی لغات مال خودت

 

 

تو پرانتز-----> باز هم عقل خنگ عقلش نکشید که: تو سکوتم منتظر "دعوت" بودم نه "لغت"

 

 

 






تاریخ : شنبه 94/10/5 | 3:5 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.