سفارش تبلیغ
صبا ویژن

10/11/94

یاد یاران صفر و یک، بخیر

 

اولای همین ترم(ترم5) بود

از دانشگاه برمیگشتم

روزه بودمو بی حال و دمغ

عصر بود و تقریبا نزدیکای خونه بودم

با لبانی اویزان سوار اتوبوس شدم و بدون توجه به ادما و صندلیا که خالین یا نه؟ ترجیح دادم برم وسط اتوبوس و سرپا بایستم

خیلی تو فکر بودم

همینجور داشتم تو هپروت سیر میکردم و نگاهم  به بیرون

یهو یه صدایی با ذوق و وجد و شوق تمام به مععنای واقعی کلمه؛بلند گفت:

ریحانهههههههه؟؟؟؟؟

سرمو سمت چپ چرخوندم ببینم کی صدام کرد

دیدم یکی از دوست داشتنی ترین دوستای دبیرستانمه؛وقتی رشته طراحی صفحات وب می  خوندم

جاخوردم

زهره بود

با لبخندی که تو تموم صورتش هویدا بود نیگام می کرد و چشایی که "واقعا"برق می زد از دیدن یکی مثه من

اصن یه چی میگم یه چی میشنوین 

ذوق مرگگگگگگگگگگ به تمام معنا شده بود

صدا زدنش؛چشاش؛لبااش؛صورتش همه تو صورتم هوار می زدن حال اون لحظه دلشو-چشاش همیژور خفن می برقید 

حالامن چیکار کردم؟؟؟

هیچی مثه ماست یه لبخند خنک انداختم رولبام و یکم کشش دادم و احوالرسی و دست و بوس بوس شل و ولینگ تر از ماستای پگاه

منم خیلی از دیدنش خوشال شدم ولی عکس العمل من و بروز دادن  خوشالیم یک صدم رفتار اونم نبود

اصن دست خودم نبود-قطعا به خاطر روزه  بودنم نبود-چون مورد داشتیم که روزایی بوده شام درس حسابی نخورده بودم؛سحریم نخورده بودم و اون روزم روزه می گرفتم و نه تنها بی حال نبودم تو دانشگاه بلکه مثه فنر بالا پایین می پریدم و فعالیت و بگو بخند می کردم اینقدی که خودم تعجب می کردمو به خودم میگفتم:من دهن روزه واس چی اینقد انرجی دارم عایا؟

یادم نمیاد اونروز که زهره رو دیدم چه مرگم بود؟فقط می دونم حالم گرفته بود؛اینقدی که زهره بغل گوشم تو اتوبوس خلوت نشسته بود و ندیدمش؛اینقدی که انرجیم رو با مشت  و لگدم نمی تونستی از تو تنم بکشی بیرون؛اینقدی که موقع خدافظی با زهره اصن تو باغ نبودم که شمارشو بگیرم؛اینقدی که خدافظیم باهاش از سلام کردنمم داغون تر و ضایع تر بود؛اینقدی که حتی وقتی داشت باهام حرف میزد و همون5-10 دقه ای که باهم تو اتوبوس بودیم؛من تمام حواسم پی حرفاش نبود و هرازگاهی مثه  بت بزرگ خیره بیرون می شدم و تو افق محو-به جای نگاه کردن تو صورتش؛انگار داره با دیوار می حرفه طفلک. 

بعد از اینکه  ازش جدا شدم  تازه برا  ذهن متعالی از کما برگشته؛ همچین چند سوال ریز پیش اومد:

*عاقا دختر مردم (اونجانب) ؛چقد از دیدن دختر مردم (اینجانب) ذوق کرد (حتی الان که چند ماهه ازین ماجرا میگذره و دارم می نویسم تصویر ذوق مرگیه صورتش تمام و کمال تو ذهنمه و لبخند رو لبم میاره) ؛ پس چرا منه به این هاتی؛ که از دیدن دوستای قدیمیم چشام به ابعاد دیس وسط سفره میشه و به پدیده ورجک  وورجک دچارینگ میشم؛اونطور برخورد خیطی داشتمو همانند خیار سرد بوده بودم؟؟؟؟؟

منکه خیلی دوسش دارمو خیلی دختر خوبیه و خیلی وخت بود ندیده بودمش(6-5 سال)؛از دیدنشم که خوشالینگ شدم ؛پس من چم بود؟

*واس چی شمارشو نگرفتم اخه؟ این خنگ بازیا چیه من در میارم خب؟

تو دبیرستان زهره خیلی گل دختر بود؛دوستای صمیمیشم مریم و منیره بودند نه من؛در عین حال که اروم بود یه جاهایی که منو افسانو عاطفه ایننا شیطون رجیم می شدیم و اتیش می سوزوندیم  و بدشم دم خانوم یکخوااه(دبیر پرورشی) رو میدیدیم که گندامونوو همچین با یه لبخخند ژوکوندیه زیر پوستی ماس  مال کنه پیش ناظم گرامی؛زهره پایه بود-یینی کلا کل بچه های سوم کامپیوتر که ما باشیم؛ عجیب باحال ؛شر؛پایه؛با معرفت؛صوتینگ؛بودند؛واس همینم همیشه همه کلاس باهم بودیم تو همه چی

اصن همینه که بهترین سالاای تحصیلمو سالای 87 و88 با دوستای صفر و یکم (دوم و سوم کامپیوتر)  میدونم-تو این دو سال هممون بار ده سالمونو بستیم(به اندازه 10 سال اینده هم؛ تو این دو سال؛ سیر خندیدیم)

 

 

 






تاریخ : جمعه 95/11/1 | 1:16 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.