سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشمانی ک تمام شب را بیدار بود و دلی که حتی نای تنظیم عکس العمل به رفتارای متفاوت مسیر را نداشت...وقتی امروز مسیر درشمالی تا ایستگاه به این فکر می کردم تا چقدر خوب است که امروز آخرین امتحان است ، چقدر خوب است که امروز حداقل یکی عز استرس هایم کم می شود و راه نفس کشیدن ذهنم کمی بیشتر باز می شود، در این الودگی خفه کننده ی ترافیک ذهن ، یک تنفس بیشتر هم غنیمت است...حداقل اش این است که جا برای بقیه دغدغه های ذهنت بیشتر باز می شود ، به جداره های مغزت انقدر فشار نمی آورندکه شقیقه هایت را محکم بگیری  یا مثلا براس فرار مجبور شوی خوابی داشته باشی، خوابی که از شیرین ترین مقوله های زندگی ادمی است ، تبدیل میشود به تلخی و تو باید تلخ بخوابی تا مغزت نپاشد بیرون

دقیقا یادم هست ، چهره ی دختری را که کمی کم طرف تر از من و در جهت مخالف من داشت به سمت در می رفت تا از دانشگاه خارج شود، و من در دل گفتم:خوش به حالت-کاش الان بعد از امتحان بود... و یک و یک حس تنفر نسبت به امتحان امروزم،چیزی شبیه اینکه مثلا دلت می خواهد بمیری اما امتحان ندهی...امتحان مقوله سنکینی نبود برایم ولی استرسش  در کنار دیگر فشارهای ذهنیم قوز بالی قوز محسوب می شو این بود که آزار دهنده بود،مخصوصا وقتی ترم اخر هم باشی و دروسی هم داشته باشی که اساتیدش در تصحیح عزراییل ارجمندراجلوی چشمت ظاهر می کنندو درست همین لحظه ها بود که حسی دیگری هم امد و فشار سینه ام گفت که قلبم درد می کند ،نفسهایم از عمق به سطحی رسید و قدم هایم اهسته تر و ترس از اینکه مبادا طولانی شود و امتحانم را خراب کند... چهر ه درهم و برهم را جمع و جور کردم... 

اما  بعد همه اینها نمی دانستم وقتی به مامان و بابا می رسم و می گویم:

از علی خبر شد¿¿¿

و نع می شنوم،چگونه چهره درهم و برهمم را جمع و جور کنم

تنها هنرم جمع و جور کردن اشک هایی بود که برای گونه هایم اشنا بود اما با بابا رودربایستی داشت

 

دیگر هیچ نفهمیدم و هیچ چیز جمع و جور نشد، حتی قرآنی که برایش خواندم






تاریخ : چهارشنبه 95/10/29 | 12:17 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.