از کجا شروع کنم
از خودم
نه
از صدیقه شروع میکنم
و بزرگواری صدیقه
و اخلاق خوب صدیقه
فکر کنم باید ازش یاد بگیرم
*سکوت بزرگوارانه رو به اخلاق نیکو*
آره
امروز خواستم یک لحظه صدیقه باشم
همونقدر دوست داشتنی و دلنشین
همونقدر بزرگوار و خوب اخلاق
چند روز پیشا تو گروه کادر یه پیام گذاشتم براش که تند بود:
___مثکه شما از دکترا دکتر تری____
خدا منو ببخشه
چطور به خودم اجازه دادم با دوستی که اینقدر زیاد دوسش دارم اینطور تند حرف بزنم اونم در حضور اعضای گروه نه پی وی... من بیراه نمیگفتم...یعنی هدفم بی ادبی نبود و فقط خواستم تذکر بدم ک تشویش نکن صدیقه ولی لحن م تند شد اونم در حضور جمع...بعدش پیامک عذرخواهی دادم اما از خ ای خودم شرمنده شدم و گفتم من تو جمع بی ادبی کرده بودم پس باید تو جمع هم معذرت میخواستم نه تو پستو و از طریق پیامک!
من و امثال من یاد میگیرند از کسانی که شاید فکر میکردیم کمتر بشه ازشون چیزی یاد بگیریم...
شاید اگ مهدیه اینقدر در جواب من بزرگوارانه سکوت میکرد
الان قلم نمیزدم
اما صدیقه....
چقدر که من دوسش دارم
دفعه اولشم نبود البته
تو این زمان تقریبا سه ساله ک میشناسمش
زیاد پیش اومده بود که با زبونم باهاش تلخی کنم و اون یا آرومم کنه با لبخند یا سکوت کنه و بگذره یا عذرخواهی کنه و راهکار بده یا دل به دلم بده
سر خیلی چیزا با هم کارد و پنیر میشیم چون اختلاف نگاه داریم شاید اما دوست دارم جنس بعضی مدل بودناشو...
یا مثلا یه ویژگی دیگه ش که تو چشم م زیاد اومده این مدت:
جدل نمیکنه
و این از صدتا منبری که روحانیون مملکت تو میکروفن داد بزنه رسول اکرم فرمود جدل نکنید زیرا .... از همه ش برای من آموزنده تره و رسوخ ش به قلبم بیشتر... نمونه عملی دیده بودم اخه...
امروز با فرشته بحثم شد تو سروش
نمیدونم اونور سروش اون چه حالی شد
اما اینور سروش من اشک تو چشمام جمع شد و دلم لرزید
خواستم جوابش رو دو برابر بدم و بزارم کف دستش اما
ندادم جوابش رو
نه اینکه چون خیلی دوسش دارم
نه اینکه چون خیلی بهش مدیون ام
نه اینکه چون شرایط حالشو درک کرده باشم
چون خواستم صدیقه صولتی بودن رو تمرین کنم...
طعم تو چه مزه ای هست صدیقه؟
نمیدونم
فقط میدونم
مزه خدا میده گاهی اوقات بعضی رفتارات...
+رفیق روزهای خاطره_کادر حوزه_رعنای من_چنار واحد خواهران:)
+اگه یکیو بشونند جلوم و بگن باید با استارت حرفت دل این ادم رو نرم کنی من ادمی هستم که با عنق ترین آدم جهان هم میتونم ارتباط بگیرم و یخ ش رو آب کنم شاید چون مجهزم ب نعمتی به نام شوخ طبعی...همونطور ک خیلیا مجهزند به عنصر دینی و با نور الهی ک در وجودشون دارن طرف رو جذب میکنن...منکه نور مور که تعطیل...بیشترم کخ موخ دارم :)
ولی طرف ادمایی ک حرف مشترک باهاشون نداشته باشم اصلا و ابدا افتابی نمیشم چون متنفرم ازینکه یک ساعت با هم باشیم ولی بین مون ب سکوت بگذره و کلافه بشیم...حتی تو اتوبوس هم وقتی یکی از دوستای قدیمی م میبینم ولی میدونم اگ برم سمتش و سلام بدم هیچ حرفی برای اشتراک نداریم خب نمیرین یا حتی خودم رو قایم هم میکنم گاهی اوقات یا مثلا سرم تو گوشی میکنم انگار شتر دیدم ندیدم تا یا اون پیاده بشه یا من...مورد داشتیم خودم رو ب خواب زدم و سرمو گذاشتم رو صندلی و چشمامو بستم تا رنج سکوت بین مون رو تحمل نکنم و به فکر فرو رفتم تا پیاده بشه یا بشم...البته گاهی اوقاتم خدا گذاشته تو کاسه م و از قضا همون طرف رو اورده تو اتوبوس تو حلقم ک همو ببینیم و در عمل انجام شده قرار بگیرم و مجبورا مغز متعالی رو بپوکونم بلکه تا پایان مسیر چهارتا حرف تولید کنم که تمام مسیر یه چرت و پرتی گفتیه باشیم و ته مقصدهم تو دلم بگم: چی خونوک...البته یه بار ک خدا گذاشت تو کاسه م خانم رضوانی رو و از قضا ممنون خدا شدم که اونشب علی الرغم همه نقشه هام برای فرار از ایشون و دیر تر از ایشون از حوزه خارج شدن و نماز خوندن و اروم رفتن و ...فقط برای اینکه چون هر دو مون با یه خط میریم هم کلام نشیم ولی باز خدا انداخته شون تو دامن م...حتی اولش ک دیدم از پشت شیشه که از تو ایستگاه جلو در دانشگاه وارد اتوبوس شدند نقاب چادرم رو زدم و سرم چسبوندم ب شیشه و حدس میزدم مثه این اسکولا شده الان قیافه م که منو نبینند و برن صندلبگی های پشتی اتوبوس بشینند ک اب از اسیاب بیفته و خدا جون طی یه عملیات:
و مکروا مکرالله والله خیر الماکرین گند بزنه تو سناریوی یه ترس یه دختر!
و از قصا ایشون منو ببینه و از پشت نقاب تشخیص بده و بیاد صندلی جلوی در کنارم بشینه و من کلی چیزی ازسون یاد بگیرم و با یه حس عمیقی ازشون جدا بشم و بگم: خیلی دوستون دارم و شکر خدا کنم و یادم بیاد که:
عسی ان تکرهوا و هو خیر لکم
همه اینارو گفتم ک گفته باشم که:
صدیقه ازون کسانی بود ک روز اول که وارد مسیولیت حوزه شدم حس کردم همونیه که میخوام...گفتم ایول...یارت جور شد...ب چه لحاظ...ب لحاظ اینکه من هرجا میرم باید بساط جیغ و جیغ و نشاطم و شرارتم فعال باشه و برای محقق شدنش یکیو میخوام مثه خودم..صدیقه از جنس خودم بود پس پسندیدمش...و بعدش که دم به دقیقه کوله تجربه ش رو در اختیار من قرار میداد که من شوت بازی درنیارم تو مسیولیت و اذیت نشم ؛ بیشتر محبتش وارد شد ب دلم ب صورتیکه اولین بار ک جدی دعوامون شد تو بازگشت از سفر تهران کادر؛ من پوکیدم از ناراحتی...چون هم دلم گیر بود و هم من ادمی نبودم ک نمک نشناس باشم و هم غرورم نمیزاشت غلط کردن رو صرف کنم و هم دلم تنگ بود ولسش و هم ازش تو حوزه خجالت میکشیدم ک حتی مستقیم نیگاش کنم و تز اتاق خواهران فراری بودم ک برخورد نداشته باشیم و هم و هم و هم....
امروز به وقت اذان صبح فرشته کاملا منظور منو چپکی متوجه شد
من فقط خواستم تایید خودشو بگیرم اون فکر کرد دارم شونه خالی میکنم
و خب کنایه دار بارم کرد و آب پاکی ریخت رو دستم
اومدم بگم:
اصن تو کی هستی که ...
مغزم گفت: ریحان، صدیقه باش
و من پذیرفتم که خودم نباشم
+خدایا بپذیر سکوتم رو :"(
+راستی امروز میلاد حضرت سجاد است :")