مغزم داره سوت می کشه...
تاریخ : سه شنبه 96/7/4 | 3:32 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
فک کنم یه چهار ماهی بود ندیده بودمش؛به یه روبوسی رسمی قانع نبودم خب؛ خواستم بغلش کنم که همه ی دلتنگیم که این روزا براش داشت سر میرفت روخالی کنم؛ گردنشو گرفتم و صدام به گوش همه رسید:
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
چطوری داداشی؟
کار داشتم و دیرم شده بود اما دلم نمی اومد ازش دل بکنم وبیام بیرون از خونه, تند تند گفتم: امشب در اختیار مایی هااااا، جایی نمیریااااا
اینقدر سر صبحی تو خونه جیغ جیغ کردم که وقتی پامو از در حیاط گذاشتم بیرون ؛ توسکوت صدام و سکوت کوچه و نیش تا بناگوش باز؛ صدای جیغ جیغای پر هیجان و پر ذوق چند دقیقه پیشم هنوز تو گوشم می پیچید
دوست دارم داداشی
دوست دارم
:)
:)
:)
تاریخ : یکشنبه 96/7/2 | 6:30 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید