سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ینی اینقد خوابم میاد که به خودم اولتیماتوم میدم 

وای به حالت جمعه پاتو از خونه بزاری بیرون

میگیری صب تا شب فقط می خوابی

چونه نزن، والسلام

 

 

+ کسر خواب

+ شکر به قدم  از قدم برداشتن ها...صاحب قدم ها  برکت بده به بصیرت قدم ها نه فقط قدم ها

+ برای دلم و دلت 






تاریخ : چهارشنبه 97/4/27 | 9:5 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

هدف صدا و سیما چیه دقیقا

اگه مرض داره بگه مایم بدونیم

والا

بازه امتحانات خون به جیگرت میکنه و آه از نهادت به آسمان بس که فیلما وبرنامه های جذاب  وسط پاراگرافای کتابات پخش می کنه

تابستون که میشه کوفتم نداره هیچ کانالش

 

:/

+ هیچی.فقط خولستم همدردی کنم با افسان و بگم: میدونم غصه ت گرفته،درکت میکنم سخته فوش شون ندی، اونا خرن، تو ولش کن:)






تاریخ : یکشنبه 97/4/24 | 10:10 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

که این فلسفه ی انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت و هرروز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمی توان...

 

 

 

+ کویر-علی شریعتی

 

+ و هر روز جهادی باید ، تا انسان ماند

 

+ یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک

 

+ اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین

 

+ اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر نعم

 

+چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار

 

+ عاقبت، پر نور باد






تاریخ : دوشنبه 97/4/18 | 11:20 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

_____ از مجموعه پست های خاک خورده_____

 

 

 

خیلی وقته ناقل مرضی شدم که همش دلم تنگ شده اما همش هیچ کاری هم نمی کنم

!!!

واس تسنیم تنگ شده،هیچکاری نمیکنم

واس فرزانه (ر) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس افسانه(ب.ق) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس سمیرا(ص) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس فرزانه (ح) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس سمیرا (ب) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس فاطمه (م.پ) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس مهدیه(س) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس صدیقه(ص) تنگ شده هیچکاری نمی کنم

واس راضیه (م) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس ریحانه(ع) تنگ شده هیچکاری نمیکنم

واس طیبه (ج) تنگ شده و هیچکاری نمیکنم

دلم واس یه ایل تنگ شده و هیچکاری نمیکنم

چرا!

کارم شده پاس کاری حال به زمانی در آینده ی دور و شاید محال

کارم شده ریجکت

کارم شده سایلنت

و چه بدتر به حال من

که یکی مثه فرزانه بعد 1 سال زنگ میزنه و من دلم براش پر میکشه و جواب نمیدم...فرزانه ای که وای که چقدر دوسش دارم و دلتنگ ش

یکی مثه سمیرا، مدام زنگ میزنه و دعوت میکنه و من هیییچ و گاهی اینقد زیاد میشه که با خودم میگم: من اگه حای سمیرا بودم و اون این اداها رو درمیاورد ، بهم برمیخورد و میکفتم:برو گمشو اصلا و هیچ خبری ازش نمیگرفتم و ادامه زندگی

یکی مثه فاطمه چپ و راست پیامک میده و پیام رسان پیام میزاره و زنگ میزنه و جواب نمیدم و پیام تیکه دارش که هروخت تونستی زنگ بزن بهم با هم حرف بزنیم و میگم باشه و مییییییره پی کارشششششش و این روال همچنان ادامه دار

 

یکی مثه افسانه از رو بردم بس که زنگ و پیام و من همچنان خودمو خونوک کردم ک کردم 

و خودمو زدم به کر و کوری و خودخواهانه دارم همشون رو پاس میدم به جمعه

_جمعه خودم باهاش تماس میگیرم_

و این جمعه کی میخواد بیاد،الله اعلم

شاید این جمعه بیاید شاید...

بعضی موقعا فک می کنم نکنه دیگه مثه قبل حرف مشترک ندارم باهاشون¿

و مثلا پشت تلفن می خواد بگذره به کلیشه های:

خب چطوری¿

دیگه چی خبر¿

چیکارا می کنی¿

و این مثلث بی مزه تکرار بشه

ولی آخه منی که ساعت ها با یکی مثه فاطمه از زمین میگیرین تا خود آسمون،آسمون و ریسمون می بافیم چطور ممکنه نداشته باشیم!!! مایی که از ترک دیوار شروع می کنیم و به یه بعد مشترک مذهبی حرفامون رو ختم،مگ ممکنه¿ مایی که هنوز هم وصل همیم چون خاطره هامون وصل همه چون مطمنیم با همه بی سوادی و نداری مون ، وقتی باهم حرف می زنیم یه سواد و دارایی کف دست مون رو میگیره و شیرینی ک به دلمون میشینه که چشم ببندیم رو همه اختلاف نظرا و بحث ها و دعواها و هر کدوم یه ور رفتنمون و بازززز  از هر وری رفتن بیخ ریش هم بودن!!!

یا افسانه، مگه غیر اینه که هر وقت با هم حرف میزنیم شروع میکنیم به چرند و پرند بافی! به سیر خندیدن های اختیاری بر فراموشی غصه های اجباری! مگه غیر اینه حتی اگه تو ریز شاخصه های مذهبی پشت به پشت هم ندیم ، خیلی جاها تو دوستی مون لااقل درک هم پشت هم بودیم¿¿¿!!! مگه غیر اینه که هیچی مون به هیچی مون به هم نرسه، یه سر خنده هامون باز راشو گم می کنه که به خنده های اون یکی برسه و بگه: چطوری رفیق روزای خاطره¿ یادته او ذبیرستان سر کلاس فلان خانوم و با فلانیا...چه دسته گلایی آب دادیم ¿ چه بلایی سر فلانی آوردیم¿ کارگاه کلمپیوتر و بچه های دوم و سوم کامپیوتر و آتیشایی که سوزوندیم و هر هر بخندیم و بگیم: 

راستی حالا ک حرفش شد ، از فلان دوستمون خبر داری¿

یا ....

یا....

یا....

اصن مگه تمام دوستای من هم تیپ و همفکر خودم اند!!!

دل ِ تنگ مگر نه اینکه بر رفعِ بیقراری عمل گراست !!!

مگه غیر اینه که من دلم کف دستمه و اصطلاحا برون گرایم !!!!

پس چرا برون نمی گرایم¿¿¿   :)

 

+ همه شون حق دارند له م کنند والسلام

+ البته منم حق دارم از دست شون در برم :)

 






تاریخ : پنج شنبه 97/4/14 | 11:46 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

____از مجموعه پست های خاک خورده______

( روزهای پیشین قلم زده شده و پیش نویس و حال منتشر)

 

 

 

حرف های بیتاب و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بیقرار آتشند

و کلماتش ، هریک ، انفجاری را به بند کشیده اند...علی شریعتی

 

 

+ واس این برزخ شیشه ای باید سنگ بشی

  بعضی وقتا نباید بیخودی دلتنگ بشی

+ حرف هایی که می سوزاند و آب می کند و فقط آب

+ تف به نفاق تان که می سوزاندم تا فیها خالدون

+ دادسرایی وجود ندارد... آخرین دادسرا با غیبت تو غیب شد...أین ¿¿¿

+ لعنت به شماها که نفرت را به جبر به قلبم تزریق می کنید

+ خب...آنقدر از شما لعنتیا شاکی بودم و تیغه ی اخم به پیشانی و بغض تیز به گلو که نفهمیدم چه شد که در کلانتری چشم خشم به مظلوم و سر خشم به نگاهش چرخاندم و عذرخواهی نکرده پا به بیرون گذاشتم و درد وجدانی که هنوز با من است و قلبم را می جود...بغض من از شما لعنتیا بود والا او فقط کمی پرونده اش را جلو تر از نوبت من گذاشته بود...کفر من از شماها بود...  :/

+ اشکالی ندارد...سینه ام فراخ است و صبرم زیاد...دارد می شود...دارد جمع میشود...می گذارم بشود...میگذارم جمع شود...بنشینید تا باز منفجر شوم و لگد زیر نفاق هاتان

+ شکر به این حادثه که روی هاتان برایم رو کرد...شکر خدا

+ حس می کنم دارید رفته رفته به خودتان سنگ م میکنید....لعنت به شماها که با من این ظلم می کنید...قلب من مرد این حرف ها ، این تنفرها نبود...میشوم سنگ و از وجدان سنگ هاتان رد میشوم...به روال همیشه من و ظرفیت من هنوز هم تمام دنیا با ایل و تبار انسان و انسانیتش جا دارد مگر شماها و نفاق شماها... مومی میشود در دست اهلش و سنگی در دست نااهلش

+ پله های دادگاه_ راهروهای دادگاه_نگاه های آدمهای دادگاه...کی فکرش را می کردم در 26 سالگی م از فغان شماها تجربه شون کنم!!! کی فکرش را می کردم مجبور میشوم  نقاب بکشم بر روی چانه و کاپ بندازم تو صورت و با اخم پیشانی و  قلبی چرکین بدوم دنبال تخلیه بغض سینه م به مهر و تمبر و امضاء کاغذبازیای جیبی_اداری که میگویند اسمش هست: طی کردن روال قانونی احقاق حق... 

+ وقتی پله ها را دیدم و پایی که بلند کردم که محکم زمین بگذارم ، یاد حرف بابابزرگ افتادم

+ حرف هایی که به تعبیر معلم نویسنده چهارم دبیرستانم، گلوله کاموایی می شوند در گلو

+ یا به تعبیر عین القضات همدانی: قلب من تا حلقوم بالا می آید...خفقان...خفقان...

+ این روزها تارهای صوتی فقط سودای " داد" دارند

+ حوادث،انتظارها را بر می دارد و بی تفاوتی ها را میگذارد

+ این روزها هم میگذرد و پوست من کلفت تر و انبان تجربه پرتر و فاصله ها فرسخ به فرسخ تر و من از نفاق تان دورتر

+ از یاد زمان می گذرد اما از یاد ریحان ،،، نمی گذرد

+ نزار این بغض مثه خوره بگیره جونتو

یا که حرف های نگفته ببره امونِ تُ

+ نمیدونم چرا اما امشب زد به سرم و منتشر شد... باداباد






تاریخ : پنج شنبه 97/4/14 | 10:52 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.