حسن روحانی در مرداد 93 خطاب به منتقدین مذاکرات هسته ای گفت: «هر وقت میخواهد مذاکره شود، یک عده میگویند داریم میلرزیم؛ خوب به جهنم، بروید یک جای گرم پیدا کنید.»
در پاسخ جناب روحانی باید گفت: هر وقت در یک سخنرانی یا شعری، تذکری در مورد برجام، به صف اولی ها و لیبرالهای غربزده داده می شود، می گویند؛ ما می لرزیم، خُب به جهنم که می لرزید، بروید صف دوم و سوم، تا نلرزید!
والسلام
فرقی نمی کند به چه کسی و به چه درجه ای از نزدیکی،
مرد یا زن/دوست یا غریبه / ،
چون
"وابستگی"
دقیقا همان نقطه از زندگیست که به آدم قابلیتِ حماقتِ از یک سوراخ میلیون بار نیش خوردن را می دهد...
من جسما خسته و روحا سرمست بودم ،،، و منتظر تولدی پاک و عیدی از حضرت منتظر...بعد چند ساعتی که از پیاده روی حوزه تا شهدا و تا مغازه های پرچم فروشی و غیره تا حرم و خیره شدن تو چشای شاه خراسان ،جلوی حرم از زینب و حال مضطر دلچسب زینب (لااقل برای من) جدا شده بودم و به سمت خونه پرواز کرده بودم ک اهل بیت دل نگرونم نشن،،، اتوبوس سوار از لابه لابه ی شیرینی و شربت و مولودی و تپش های چراغای شهر برای قلب جهان ،دیر شده بود،،،به در خونه ک رسیدم،بابا جلوی در بود،کلید انداخت و اومدم تو...
نگاه نگرانش زودتر از دستای نگرانش بغلم کرد و با هولناکیه گنده ای ک تو چشاش و تعجب از یهو وارد خونه شدنم و دیدنم بود گفت:
بمیری الههههههی،فک کردم مردی
زد زیر گریه
خندم گرفت ،با همون خنده مستمر من اومد سمتم بغلم کنه، بغلش کردم و زود جدا شدم
گفت دیر کردی،ازون موقع هی زنگ میزنم ورنمیداری،،،ازون موقع گریه کردم من
گفتم عیده خیابونا قفل شده...مردم ریختن تو خیابون...بعدشم ب سرم زد با زینب رفتین پرچم بخریم چش باز کردین دیدیم عه،رو به روی حرمیم
من بی عار می خندیدم و اون چشاش هنوز سرخ بود
میگفتم چیه فک کردی زیر ماشین اومدم¿
و ته دلم دوست داشتم این حس نگرانیش،دوست داشتنش،بر خلاف وابستگی زیادش ب خودم
(من تقریبا هفته ای ی بار ی دستی واس عزراییل تکون میدم،بیشترررر زیر ماشین میام (ب قول کلام متین زهرا: کله خرم)اما ازون جایی ک جیره خور دنیایم هنوز،زنده می مونم..یا قلبم درد میگیره،یا فشارم افت میکنه غش می کنم وسط حیات و درمونگاه یا می خوام خفه شم نجاتم میدن،یا... قشنگیش اینجاس انگار کخ دارم،نمدونم چرا همه اش رو هم میام واس افسان تعریف میکنم...واس همینم از ی ساعتی ب بعد ک دیرتر میام خونه و خبرم نمیدم افسان فک میکنه لابد زیر ماشین اومدم...اخه اخیرا ک دیر رسیدم خونه،تصادف کردم،پام ناک اوت شد ...من ناقصانه و بادرد و لنگ لنگان نماز می خوندم و اون مثلا یواشکی پشت سرم سرشو می برد تو کتابشو گریه میکرد،سرمو ک برمی گردوندم طبیعیش می کرد و من،،،دردام یادم می شد.ازون موقع ب بعد دیر رسیدنم واسش تبدیل ب فوبیا شد...با خودش میگه : ریحان دیر کرد،پس لابد مرد:) . الهی بگردم اولین بارم که قلب دردمو بعد فک کنم ی سال و ماه پنهون کردن ،ب خاطر فشار زیاد اینبار زمینم زد و مجبور شدم رو کنم ،،همینجور ک وسط خونه افتاد بودم و اشک میریختم تنها کسی بود که بالای سرم بد زاااااار میزد و هر ان مرگمو میدید و من تو ماشین فقط سرمو رو شونه علی گذاشته بودمو دست علی رو محکم فشار میدادم ک درد نره جونی ک ی جونی الان کنج خونه واسش درمیره..کلا ازین تیپ خاطره ها زیاد براش مونده..و همه ی لحظه هایی ک سعی می کرد ازم جدا نشه و سعی کردم ک بشه....نمی دونم من بمیرم یا ب هر دلیلی نباشم پیشش،حجم تنهاییش رو...)
فعلا با عقل دیروز ها و امروزها می نویسم:بدم میاد از عنصری ب نام وابستگی... شاید با عقل فرداها حرفمو پس بگیرم
عنصری ک دل بی جنبه م رو میشناسه ولی همچنان سایه شومشو از سرش ور نمیداره...
یکی از همین فیضای روح شاد کن مجردی نصفه شب،مسخره بازی پیامکی با نجمه ست...
الحمد الله علی کل حال :)
کجا هستند مسلم ها و میثم ها و سلمان ها
کجا هستند مالک ها، ابوذر های دوران ها
اگه از حالم بپرسین که خودتون میدونین،مدت زیادی نیست اما اینقدری هست که ته دلم رعشه بگیره از یک نبود و با دلهره ی دلتنگ بنویسم چقدر جای خالی تون برام حس میشه... یا صاحب الزمان...جان جهان
(هنوزم می لرزن دستام)