آی ذوالجناح!!!
این که بر فراز خود می بری، جان ماست...
جان یک کاروان است...
جان جهان است...
آرامتر ذوالجناح!!!
_____ یک برش از دلِ من ، به قلم سیّد ______
تن من زندان است
و منم زندانی
مانده ام در دل ِ این کالبد نفسانی
عشق در دام هوس
روح حبس الابد بند قفس
آدمی زندان است
و من آن مانده به خواب
تشنه جرعه ای از صافی ناب
در تکاپوی خیال لب آب
در فراسوی سراب
مانده ام در مرداب
آرزوها ، همه ام نقش بر آب
آدمی زندان است
و من آن خستهی راه
مانده ام در تک این تنگ سیاه
نه به راه پیش رفتن باز است
راه برگشت تباه
غرقه ام غرق گناه
نه کسی میخواهد که خبر گیرد از این چشم به راه
نه کسی میآید به ملاقاتی اعدامی زندان گناه
در شگفتم من از این بند و قفس
محکمه، حاکم و محکوم خودم هستم و بس
از چه باشم غمگین ؟
از چه ام دل چرکین ؟
از خدا ؟
یا که از این پیکرهی ننگ از این کوه گناه ؟
من بنایش کردم
بر کویر شهوت
و نهادم برهم ، آجر آجر نفرت
برج و بارویش آه
پی اش از جور و جفا
و جلایش دادم
به فریب ، به ریا
ننگم باد ، آری آری همین است سزا
اندرین منزل پست
یاد میآورم از روز الست
یاد جام باده و بنده مست
که نمک خورد ، دریغا که نمکدان بشکست
و چنین گفت با بوم تعهد نقاش
که تو ای نقش ، امین غم عشق من باش
آسمان بار امانت نتوانست کشید
شانه خم کرد ، وجودش لرزید
من دردانهی بد مست تعهد کردم
که بپایم عهدم
با همه جان و تنم
با همه سلولهای بدنم
ولی اکنون . . .
زندانی سلول تنم
ای صد افسوس که دردانه هستی به دمی مستی باخت
و سمند ابلیس بر دل گیتی تاخت
و شگفتا که دو گندم دو جهان فاصله ساخت
شرمم باد . . .
و چه سود از غم این یاد ، که بودم بر باد
کاش در کرنش هستی نمیگنجیدم
کاش با جام میعشق نمیرقصیدم
تا که در ملعبه لهو و لعب
اهرمن وار خدا میدیدم
شرمم باد . . .
و زمین شرمش باد
که زخاک بدنش چون من زاد
شرمم باد . . .
که از آن نقش برازنده چون هور
وزان خاکی مسرور
به جز روزنکی نور
دگر باقی نیست
روزن نور شده همدم این فکری مخمور
دریغا که دگر ساقی نیست
همه یارم شده این روزنک نور
نمیدانم چیست ؟
من نمیدانم کیست ؟
سالها خواجه در بار من است
قدر عمری است که غم خوار من است
من نمیدانم چیست
من نمیدانم کیست
شاید آن شبنم عشقی است که در گِل داشتم
چه بسا بذر امیدی است که در دل کاشتم
شایدم حرمت آن تکه نانی است
که در کودکیم ، از زمین برداشتم
من نمیدانم چیست
من نمیدانم کیست
شاید آن دل دل قلب نگران پدر است
یا تجلی دعای مادر در نماز سحر است
من نمیدانم چیست
من نمیدانم کیست
در گذر از آن نور
گوئیا ابر بهار ، بر کویر دل من میبارد
ودر این خشکترین خاک خدا
بذر امید رهایی در دلم میکارد
در تکاپوی فرار از دام ها
خسته از زنجیر ها
ناگهان حنجره ام میشکفد ، با تمام دل خود میگویم:
بار پروردگارا ببخشای مرا
و چه زود
نوری از جنس وجود
در دلم میتابد
همه جا نور است نور
همه جا شادی و شور
روزن نور دگر روزن نیست
شده دریای عبور
نه دگر زنجیری است
نه دگر از قفس و بند و تباهی خبری است
درب زندان باز است
و دلم از غم تنهایی شبهای مه آلود تهی است
چون طنینی از عشق بر دلم میبارد
همه ابعاد زمان در نظرم میآید
یاد آن روز نخست
او مرا میخواند
با صدایی آشنا
او سخن میگوید
و تو ای بنده ما ، و تو ای خسته راه ، باز هم سوی من آی
گر هزاران بار عهد با خدایت بستی
ور هزارو یکبار عهد خود بشکستی
غم به دل راه مده ، که ز غمها رستی
خجل از کردارم
با خدا میگویم
منم آن غرق گناه
با چه رویی به درت روی آرم
باز هم میگوید:
و تو ای بنده ما ، و تو ای غرق گناه ، و تو افتاده به چاه
و تو ای خستهی راه ، باز هم سوی من آی
و تو دردانه من
از چه ای دل چرکین ؟
نی نباشی غمگین
غیر من ریز و درشت گنه بنده چه کس میداند ؟
من نپوشانم عیب چه کسی پوشاند ؟
و تو ای کودک بازی گوشم
در نخستین افسوس
چشم بر هر گنهت پوشیدم
به جلال و جبروتم که تو را بخشیدم
دگر از درد و غم بند مترس ، چون باد باش
از سکون و سکن و سکته گذر ، فریاد باش
شیشه غم بشکن ، جام مبارک باد باش
بنده عشق بمان
از دو جهان آزاد باش
علی اکبر رائفی پور(آرما)
... آرما، همان آرمان ناتمام است... ظهور صاحب الزمان است
فقط تسنیم نبود که گفتمش درباره کیفیت کلاسای حوزه دانشگاه فلان
به وحیده م گقتم، به ملیحه م گفتم، به نجمه هم گفتم، به شمیمم گفتم، به فاطمه هم گفتم،به زهراهم گفتم
اصن به هر کی بپرسه میگم
اصن به درک که به گنده گنده ها برمی خوره
پول بیت المال، پول خلق الله داره هزینه این امور میشه،اون وقت هر ننه قمری رو که رسید وردارین بیارین مخ ملتو کاربگیره
با چه ذوقی رفتم امتحان دادم، با چه ذوقی مصاحبه کردم، با چه ذوقی رفتم مراسم اغازین، با چه ذوقی سر اولین کلاس نشستم و با چه ذوقی ... زدند تو ذوقم
بابا چهارتا استاد درست مثل عباسی،بابایی وردارین بیارین که ادم کیف کنه نه اینکه برین از .... لااله الا الله
دل خوش کردم به برکتش...همین...
10/11/94
یاد یاران صفر و یک، بخیر
اولای همین ترم(ترم5) بود
از دانشگاه برمیگشتم
روزه بودمو بی حال و دمغ
عصر بود و تقریبا نزدیکای خونه بودم
با لبانی اویزان سوار اتوبوس شدم و بدون توجه به ادما و صندلیا که خالین یا نه؟ ترجیح دادم برم وسط اتوبوس و سرپا بایستم
خیلی تو فکر بودم
همینجور داشتم تو هپروت سیر میکردم و نگاهم به بیرون
یهو یه صدایی با ذوق و وجد و شوق تمام به مععنای واقعی کلمه؛بلند گفت:
ریحانهههههههه؟؟؟؟؟
سرمو سمت چپ چرخوندم ببینم کی صدام کرد
دیدم یکی از دوست داشتنی ترین دوستای دبیرستانمه؛وقتی رشته طراحی صفحات وب می خوندم
جاخوردم
زهره بود
با لبخندی که تو تموم صورتش هویدا بود نیگام می کرد و چشایی که "واقعا"برق می زد از دیدن یکی مثه من
اصن یه چی میگم یه چی میشنوین
ذوق مرگگگگگگگگگگ به تمام معنا شده بود
صدا زدنش؛چشاش؛لبااش؛صورتش همه تو صورتم هوار می زدن حال اون لحظه دلشو-چشاش همیژور خفن می برقید
حالامن چیکار کردم؟؟؟
هیچی مثه ماست یه لبخند خنک انداختم رولبام و یکم کشش دادم و احوالرسی و دست و بوس بوس شل و ولینگ تر از ماستای پگاه
منم خیلی از دیدنش خوشال شدم ولی عکس العمل من و بروز دادن خوشالیم یک صدم رفتار اونم نبود
اصن دست خودم نبود-قطعا به خاطر روزه بودنم نبود-چون مورد داشتیم که روزایی بوده شام درس حسابی نخورده بودم؛سحریم نخورده بودم و اون روزم روزه می گرفتم و نه تنها بی حال نبودم تو دانشگاه بلکه مثه فنر بالا پایین می پریدم و فعالیت و بگو بخند می کردم اینقدی که خودم تعجب می کردمو به خودم میگفتم:من دهن روزه واس چی اینقد انرجی دارم عایا؟
یادم نمیاد اونروز که زهره رو دیدم چه مرگم بود؟فقط می دونم حالم گرفته بود؛اینقدی که زهره بغل گوشم تو اتوبوس خلوت نشسته بود و ندیدمش؛اینقدی که انرجیم رو با مشت و لگدم نمی تونستی از تو تنم بکشی بیرون؛اینقدی که موقع خدافظی با زهره اصن تو باغ نبودم که شمارشو بگیرم؛اینقدی که خدافظیم باهاش از سلام کردنمم داغون تر و ضایع تر بود؛اینقدی که حتی وقتی داشت باهام حرف میزد و همون5-10 دقه ای که باهم تو اتوبوس بودیم؛من تمام حواسم پی حرفاش نبود و هرازگاهی مثه بت بزرگ خیره بیرون می شدم و تو افق محو-به جای نگاه کردن تو صورتش؛انگار داره با دیوار می حرفه طفلک.
بعد از اینکه ازش جدا شدم تازه برا ذهن متعالی از کما برگشته؛ همچین چند سوال ریز پیش اومد:
*عاقا دختر مردم (اونجانب) ؛چقد از دیدن دختر مردم (اینجانب) ذوق کرد (حتی الان که چند ماهه ازین ماجرا میگذره و دارم می نویسم تصویر ذوق مرگیه صورتش تمام و کمال تو ذهنمه و لبخند رو لبم میاره) ؛ پس چرا منه به این هاتی؛ که از دیدن دوستای قدیمیم چشام به ابعاد دیس وسط سفره میشه و به پدیده ورجک وورجک دچارینگ میشم؛اونطور برخورد خیطی داشتمو همانند خیار سرد بوده بودم؟؟؟؟؟
منکه خیلی دوسش دارمو خیلی دختر خوبیه و خیلی وخت بود ندیده بودمش(6-5 سال)؛از دیدنشم که خوشالینگ شدم ؛پس من چم بود؟
*واس چی شمارشو نگرفتم اخه؟ این خنگ بازیا چیه من در میارم خب؟
تو دبیرستان زهره خیلی گل دختر بود؛دوستای صمیمیشم مریم و منیره بودند نه من؛در عین حال که اروم بود یه جاهایی که منو افسانو عاطفه ایننا شیطون رجیم می شدیم و اتیش می سوزوندیم و بدشم دم خانوم یکخوااه(دبیر پرورشی) رو میدیدیم که گندامونوو همچین با یه لبخخند ژوکوندیه زیر پوستی ماس مال کنه پیش ناظم گرامی؛زهره پایه بود-یینی کلا کل بچه های سوم کامپیوتر که ما باشیم؛ عجیب باحال ؛شر؛پایه؛با معرفت؛صوتینگ؛بودند؛واس همینم همیشه همه کلاس باهم بودیم تو همه چی
اصن همینه که بهترین سالاای تحصیلمو سالای 87 و88 با دوستای صفر و یکم (دوم و سوم کامپیوتر) میدونم-تو این دو سال هممون بار ده سالمونو بستیم(به اندازه 10 سال اینده هم؛ تو این دو سال؛ سیر خندیدیم)