چرا هر چی بزرگتر میشم ؛پدر و مادرم نفس تر میشن؟
منکه همون گندی که بودم هستم
مریض احوالم نیستن که بخوام واس اینه و قدردادن شدم مثلا
یا مثلا ترس از دست دادنشونو دارم
نه
اما پس
چرا هر لحظه نسبت به لحظه قبل تر؛حرفشون حجت تره؛احترامشون واجب تر؛ نفسشون حق تر میشه برام؟
یه روزایی که با نیگا تو چشاشون ؛گرومپ گرومپ قلبم دستامو می لرزونه ؛حس می کنم به سادگی می تونم نفس نکشم که نفس بکشن
خداروشکر که سالم و سلامت اند خدا
*چشمانم به چشمانت بی حیاترین بی حیا می شوند؛ وقتی مهرانه ی نگاهت را در لفافه ی حیا تقدیم نگاهم می کنی تا دخترانه و حیاوانه بمیرم برای حیای پدرانه ام
(پیوند چشمانمان کجا و ابروان پیوندمان کجا؟)
این پست یک کلیشه نیست-این من است-حال واقعیه من است-مانند دیگر واقعیت های نوشته های نوشتنی
94/11/17
سواله برام
چیه من قابل درک نیست که مرتب جمله مزخرف و کلییشه ای و تو خالیه"من بعضی رفتاراتو درک نمی کنم"رو به زبون میاری؟؟؟
کاش عوض تکرار این عبارت؛حرف دلتوبزنی؛سوال و ابهامتو بگی؛همون چیزایی که از من برات غیرقابل هضمه رو عنوان کنی ؛تا هر دومون به یه نوایی رسیده باشیم
من به خودشناسی
و
تو به ریحان شناسی
16/11/94
پریروز
بالاخره گفتمش
هرچند ناقص و سریع
اما
گفتمش
تو راه سلف حوزه
94/11/17
یه چیزی بگم؟؟؟
خب دلم پره خب
بزار بگم دیگه؟؟؟
این ترم حتی به اندازه شرح حال"کربلا"ی امسال هم پیشم نبودی
هیچی نگفتی
هیچی
واین برای من حسرت به دل
درد داره
بغض داره
اشک داره
آرام باش
مگر"حسین" دیده ای
که بی قراری
که درد داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(هر بار که درد می گیری,درد می گیرم از درد کربلا و هنوز نمردن برای آقا)
لااقل تا" زدن "دست هایم به ضریح بابا؛"بزن"