این انگشتر که به دست آدم وصله ، وصل تن آدمه ، از دست جدا نمی شود الا موقع وضو. چرا؟
چون آن موقع وقت خداست . همه محبوب ها را باید آدم از خودش دور کند تا رحمت خدا که همان آب وضو باشد به همه جای آدم برسد...
+ ناصر ارمنی-رضا امیرخانی
+ یه بار انگشترم رو گم کردم ، بد گمش کردم. اینکه میگم بد گم کردم منظورم اینه که ناامید شدم به پیدا کردنش!
والا دفعه اولم نبود ک گمش می کردم و پیدا میشد باز!
تابستون امسال، حوزه، درگیر مرتب سازی زونکن معرفت جویان بودم و پشت سیستم مسئول کامپیوتر ، کاغذ بازیای زونکن رو انجام میدادم.یکهو ب دستم چشمم افتاد دیدم انگشترم تو دستم نیست! اولش خیلی تعجب نکردم ک نیست چون انگشترم برای دستم یکم بزرگتره، ینی خودم اینطوری انتخاب کردم، بزرگتر و بازتر! گفتم لابد درش اورم همین دور و ور گذاشتم ک از دستم بیرون نیاد و مزاحم کارم نشه! اما بعدش خیلییییی تعجب کردم چون هر چی فک کردم یادم نمی اومد ک درش اورده باشم!
هرچی فک میکردم کمتر ب نتیجه می رسیدم! ترسیدم
کارم رو کنار گذاشتم
مطمن بودم ک از صب از انگشتم بیرونش نیاورده بودم!
پس چی شده بود؟؟؟؟؟؟؟
گفتم لابد تو مسیر سرویس از دستم افتاده حالیم نشده ، چون هم برای دستم بزرگه هم سبک اینطور نیست ک رو دستت سنگینی کنه که وقتی نباشه ، متوجه نبودنش بشی!
پا شدم مضطرب همه جای حوزه روگشتم، هر جا که لز صبح حدس میزدم باهاش سروکار داشتم...کشو،میز،فایل شخصی،تو مسیر چمن به سمت مسجد، تو سرویس،لباس هام،کتابخونه، و....چنددددین بار گشتم همه جا رو!
اصلا نمی تونستم بفهمم کجاست؟
چجور میشه از دستم افتاده باشه و نفهمیده باشم؟؟؟
اخه من که از صب بیرونش نیاورده بودم،اصن چقد از گم شدنش میگذره و من تازه الان فهمیدم؟؟؟!!!
به مهناز گفتم ، مهناز حالم بده! انگشترم گم شده نمی دونم کجاس؟
دوسش داشتم،خییییییلی دوسش داشتم.اصن نمی تونستم ازش بکنم
تا اون روز ک گم شد،فقط یه بار تونسته بودم از دلم جداش کنم، اونم اولین بار ک صدیقه دیدش و گفت قشنگه ، از دلم کندم ش و گفتم بیا! مال تو
نمی دونم اون لحظه ک ازش کندم و گفتم مال تو ، چجوری تونسته بودم خالصانه ازش بگذرم اما بعدش دیگه نتونستم.بعد ازون انگار وصل دلم شد!
حالم بد بود! رفتم مسجد نفهمیدم اصن چه نماز ظهر و عصری خوندم!، بعدشم کلی غرغر به خدا که:
خب! انگشترمم که گرفتی! خیالت راحت شد دیگه؟!
دیگه بعدش چیو میخوای بگیری؟!!!!
(قبل این اتفاق یادمه از چندین روز قبلش شده بودم یه ریحان بی تربیت همش از خدا طلبکار و نق نقو و خدا چرا اینطور میکنی؟ و شاکی کلا! دیگه این اتفاقم افتاد فوران کردم)
بعد نماز به درد نخوری ک خوندم و پرو بازیم واس خدا کلا بیخیال انگشتر شدم و گفتم:
اصلا نخواستمش! مال خودت!
دقیقا شده بودم عین این بچه های تخس و یکدنده و عنق!
به کارم مشغول شدم!
خسته بودم...تا مرتب کردن زونکن عصر شد! حوصله م سر رفت! تک و تنها تو دفتر!
مهنازم اتاق بغلی مسغول کار خودش تک و تنها!
سکووووووووت مطلق!
فک کنم شنبه بود که اینقد سکوت بود! شنبه های حوزه رو دوست دارم...
دل کندم از انگشتر !
زونکن تموم شد! یاد فایل فرهنگی افتادم و شلوغیش!گفتم عی بابا! مثلا ما دختریم! خدایی این چه وضع فایله؟
شتر با بارش گم میشه!
همه اینا به ذهنم رسید!
تهش گفتم: خب مگه اینا، این وسایل هم اموال بیت المال نیس؟ مث بقیه چیزا؟
پس چرا بچه ها رعایت نمی کنند؟
مگه نیومدند حوزه ثواب کنند! پس چرا اینجور وسایل رو پرت می کنند و خسارت می زنند!
حیفم اومد ب اموال بیت المال! پاشدم کاممممملا همه چی رو مرتب کردم و اضافه هاشو که می دونستم دیر دیر لازم میشه بردم کمد اصلی !
همه چی تو هم تابیده بود! همه رو دسته بندی کردم و چیدم!
یکهو یه کاور رو بالا اوردم دیدم انگشترم زیرشه!
اصلا باورممممم نمیشد! چند بار هی نیگا کردم دیدم خودشه!
اولین جمله ای ک ب ذهنم رسید: این اینجا چیکار میکنه
دومین جمله ای که به ذهنم رسید: منکه از صب سراغ فایل فرهنگی نرفتم
سومین جمله ای که به ذهنم رسید:خب من اصن با فایل فرهنگی کار نداشتم ک بخواد بیام سراغش و انگستر بیفته این تو!
من مطمن بودم که حتی فایل رو بیرون نکشیده بودم چی برسه بخواد خرت و پرت ها رو جابه جا کنم و انگشتر بیفته زیر کاور گیره ها!
سردر نیاوردم فقط خوشحال شدم و گفتم: ممنون خدا! می دونم وقتی من حواسم به اموال بیت المالت هست، تو هم حواست به اموال بیت الاحوالم هست...
یه حس خجالتی داشتم
حس کسی ک خونوک شده باشه...روش کم شده باشه...
بعد این قضیه یادم چندین وقت بعدش ، دوباره انگشترم رو گم کردم! اینبار تو خونه!
موقعی ک داشتم حاضر میشدم برم حوزه یکهو گفتم:
عه! انگشترم کو؟
اما مضطرب نشدم
با افسان چندین جا رو گشتیم
یه کیف دارم ، خورااااک اردویه بس ک جا داره و درعین حال جمع و جوره!
چند بار با افسان جیب هاشو گشتیم اما نبود ک نبود!
تهش با خودم گفتم :
مهم نیست! اگ سهم من باشه! بهم برمیگرده!
همبنقد با ارامش!
آخر
هر چه
نباشد
من
دیگر
یاد
گرفته
بودم
دل
کندن
را
...
اون اتفاق دفعه قبل من رو رشد داده بود! جرات دل کندن! عدم وابستگی به داشته ها و جلز و ولز نکردن در صورت فوت شدن شون!
به قول حاج اقا قرائتی:
ضرر بده، اما هر ضرری ک عقل آدم رو زیاد کنه سوده...
با آرامش از خونه اومدم بیرون! تو اتوبوس ایستاده بودم! اومدم من کارتم رو بزارم تو جیب کیفم، یکهو دیدم لای یه پلاستیک فریزر ، دم دست تربن جای ممکن یه چیزیه! نگاه کردم، انگشترم بود!.خنده م گرفت!
خنده خوشحالی نه!
لبخند پر از حرف...
بعدا ب افسان گفتم از کجا پیداش کردم ، تعجب کرد که : عه ! من چند بار اونجارو ک گشته بودم، نبووووود!
.
باز هم، خنده م، گرفت...
اما اینبار به دلیلی دیگر....
+ از مجموعه پست های خاک خورده
+ یه تسبیح تربت داشتم,دوران دانشجویی سمیرا غیر منتظره برام از کربلا اورده بود اونم تو روزایی که حسین حسین از دهنم و چشام نمی افتاد و حال و هوام یه امام حسین بود و یه حال و هوای کربلا ...به خاطرش یه بار زهرا رو تو اعتکاف بد رنجوندم. بدجور وابسته ش بودم -چندتا تسبیح تربت داشتم اما این یکی نمیدونم چرا اینقد واسم دلبری می کرد?!هیشکی حق نداشت بهش نزدیک بشه...سوگولی وسایلم بود....گم که میشد مینشستم یه گوشه گریه می کردم.ازون که دل کندم دیگه دل کندن از مابقی که چیزی نیست...