5:50-7:50؛ شروع و پایانی که آغاز و اتمام ندارد
وقتی هی صدبار می زنی ؛ هی کلیک می کنی روی دقیقه 5:50، وقتی مات می شی و سکوت رو ترجیح می دی حتی اینقد ترجیح می دی که سعی می کنی بغضتو خفه کنی ولی نمیشه و اشک می ریزی بین دو دقیقه، بین دو دقیقه ای که نمی دونی که خدا برات می سازه یا نه؟ دو دقیقه ای که هر ثانیش به تو گوشزد می کنه : بازم که جاموندی!!! و ایمبار تو اشک نمی ریزی ، زار می زنی که صداشو نشنوی ، که اینقد صدای خودت تو گوشت بپیچه که فرار کنی از حقیقتی که دلت تو گوشت زمزمه می کنه.از مستند"زیارت جاده" انگار این دو دقیقه بیشتر آروم و پریشونت می کنه(غم کربلا منو می کشه-دل من فقط به حرم خوشه). وقتی خیره مونیتور میشی ؛با هر قدمی که زائرا برمی دارن دلت هری می ریزه پایین که پس چرا پاهای من میخکوب شده؟؟؟؟ چرا وقتی اونا دارن سمت آسمون پرواز می کنن من چسبیدم به زمین؟؟؟وقتی هرکی رو که می بینی می گه:من که راهی شدم؛دارم می رم کربلا و تمام حرکات تو ,تو سه حرکت خلاصه می شه:بغلش می کنی؛میبوسیش و می گی التماس دعا.وقتی از چشات تا ته درد دلتو می بینن و می گن:چشم
وقتی از دستات ظرفی می سازی بلوری،از چشات اشکی و دستات که لبا لب شد آبی می ریزی پشت سرشون و می گی:سفر عشق به سلامت
درست همین لحظه هاست که می خوای زبون به "کفر" باز کنی اما می گی"شکر"!!!
وقتی یه نیگا به شناسنامت می ندازی و میبینی سالایی که نه،ماه هایی که نه،روزایی که نه، لحظه هایی که دلت مال حسین بوده اینقدی نیست که شرمت از چشات جاری نشه ولی بازم چنگ می ندازی به کرمشو دیدار روی ماهشو می خوای
وقتی از اسم اربعین دلهره وجودتو می گیره،دست و پات کرخت می شه و تو ذهنت فقط یه جمله می چرخه:نکنه امسالم جا بمونی؟؟ وقتی یادگار مامان زهراتو می کشی رو صورتت و یه گوشه اتوبوس جون می دی
وقتی از این سایت به اون سایت پرسه می زنی که یه رد و اثری از "حسین" داشته باشه رو می گیری و ساعتها سرچ می کنی:حرم امام حسین-مستند اربعین-کربلا-آهنگ محرم-سخنرانی درمورد امام حسین و…و فک می کنی که می تونی با اینا دلتو؛خودتو آروم کنی ولی ته دلت یکی پا می کوبه که:می خوام،می خوام،حرم می خوام و یاد اون بچه ای می افتی که تسنیم تو وبلاگش همیشه هواشو داشت و ازش می نوشت
وقتی هرچی بیشتر و بیشتر به اربعین نزدیک می شی بیشتر و بیشتر اشکات رو صورتت پیاده روی می کنن و تو بیشتر و بیشتر دلت می سوزه که چرا نباید رو تربت حسین پیاده روی کنن؟؟
نمی دونم؛انگار همین الان بود یه گوشه حرم کز کرده بودیم با تسنیم,اونم روزی که قرار بود راهی کربلا باشه؛زمزمه می کرد آهنگ نجف رو و من چقد دوست داشتم این زمزمه کردناش از دلبرا رو.بغضش گرفت،چشاش شد رنگ حسین؛خیره شدم تو چشایی که سرخ شده بود از عشق،و این مهر اینقدی بود که گره نگاهم به نگاهش باز نشه مگه با خیس شدن پلکام.
انگار همین الان بود؛ تو سالن دانشکده داشتیم نمایشنامه تمرین می کردیم,فاطمه اومد،طوری ذوق زدم که بفهمه چقد برام باارزشتر از قبل شده ،سعس کردم طوری بغلش کنم که عطری که با خودش از کربلا آورده سهم منم باشه،طوری باهاش دست بدم که جای دستایی که ب جای جای دستای حسین خورده رو دستام بمونه.
انگار همین الان بود؛ وقتی فاطمه از بی لیاقتیش واس زیارت امام رضا ع می گفت؛دتاشو گرفتمو و چشامو زیر انداختمو لرزون لرزون گفتم:دستای تو خیلی با ارزشتره از دستای من؛چون جایی رفته و چیزایی لمس کرده که ممکنه دستای من تا آخر عمر هم …
انگار همین الان بود؛چهارشنبه اول یا دوم بعد اعتکاف رجب تو حوزه رو کردم به فاطمه:نمی دونم چرا دلتنگ امام رضام هنوز؟؟فاطمه حتی وقتی هم حرم پیشش بودم بازم دلتنگ بودم(حواسم نبود که من نرفتم زیارت امام رضا ع ؛که رفتم زیارت امام حسین ع.تمام هوش و حواسم حتی وقتی رو به امام رضا ع نشسته بودم پیش ارباب بود حتی تو راه؛تو اتوبوس هم دل به دل ارباب می دادمو دلنوشته می نوشتم.اینو اون موقع نفهمیدم؛با خودم که دودوتا کردم دیدم به رخ کشیدن بی معرفتی رو در استان امام رئوف.
می دانم,این خاصیت حسین است؛همیشه؛"همیشه" است
امروز ششمین روزیه که فاطمه رفته,ششمین روزیه که بیشتر جونم داره به لبم می رسه,شمین روزیه که "حسین" جور دیگه ای واسم دلبری میکنه,ششمین روزیه منتظر جوابم،ششمین روزیه که دارم می میرم