...خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام
زندگی آن قدر ها هم درهم نبود و من فقط
سر نخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام...
+علیرضا بدیع_حسین منزوی
+ بهار _ شوق_ذوق_انسان ها_آدم ها_شمارش معکوس_ثانیه شمار_چرخه_تپش شهر_هیاهوی های پر هیاهو_کو حوصله م?
+ عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمــی گیرد مرا ، افســـون ِ شهـر و دلبرانش
جنگجویــــی خسته ام بعد از نبــــردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
صوت فرستاده شده توی گروه استاد دستپروی رو گوش کردم
دعا در آستان حضرت جان ارباب جان ع
چی بگم!!! شنیدن صداشون به ذوقم آورد
ای جاااانم...دوسِتون دارم استاد عزیزم...خدا به خوبی هاتون برکت بده ...خدا به سخاوت روح و جان تون برکت بده...
خدا عزتمندانه و سعادتمندانه حفظتون کنه...عزیزین برای ما
+ استاد دستپروری من (گل گلدونی من)،،، هم خوب است :)
چای زنجبیل
از دیروز تا به حال انگار عناصر و ذرات وجودی ام را ذره ذرات همین ذره ی خوش مذاق قلبیِ من تشکیل داده است...
+ سوغات آخر سال_زمستان جان_سرماخوردگی_گلوی باد کرده_صدایی که در نمی آمد_ و این سکوت ناخوانده آوایی نه قلمی برای پرحرفی های من یعنی فاجعه_دائم التند_چای_زنجبیل_سوغات راهیان افسان_لیوان شهید همت جان_استراحت کنان_لیوان به دست_کتاب به دست_گوشی به دست_ماحصل همه فعالیت دیروز من_ حرف هایی دانه به دانه در سینه خفه شد که سوزاند قلب را سوزان تر از سوزاندن دانه به دانه های ریز تند و آتشین لیوان چای راهیان_کلمات در گلو جان دادند و سوختند نه سخت تر از جان دادن و سوختن کلمات قلب_"مصلحت" دیروز قاتل من شد...قاتل حرف هایی که از قلب به گلو رسید و به سر منزل مقصود نرسید..._غرض خودسانسوری نیست،غرض دست های بسته و خالیست_غرض سکوت تو خالیست و رسیدن دگر بار به خیالی نیست_غرض حفظ حرمت و حریم داریست و شاید هم راه چاره همان رَهِ بردباریست_ همیشه سکوت ز عقلانیت نیست،مثلا یه وقتی هم ز نیستِ چاره و به ناچاریست_چه می شود کرد¿¿¿ ههههههههههههیچ و تمام .
+ امروز راه گلویم باز شده است و بهتر اما در این پست سخت حرف زدم و گنگ...می دانم...گنگی نه از جسم که از روح است
هر که را دوست دارد حضرتِ یحبهم و یحبونه،اندک زلت او را صد هزار مکافات کند و آن دیگران را به کوه ها نگیرد و هرکه را سر به صحرا دادند آن بیگانگی ست...
+ مائده/5
+ احوال دل گداخته_گزیده مکتوبات مولانا_به انتخاب و توضیح غلامعلی حداد عادل_نامه ششم
+ گذران بی حوصله گی های روزهای پایانی سال با همره کردن جان با جان نوشت های مولانا جان
+ دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
+ کس ندانست ک در این بحر عمیق
سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق
ظهر بود...تو اتوبوس ایستاده بودم
ابتدا می شنیدم ولی از یک جا به بعد می خواستم که بشنوم
سه خانم و یکی شان دل پر از آمران معروف و ناهیان منکر
اولی اومد بالا...ایستاد کنار دومی...سومی هم اضافه شد...40_45ساله به نظر می رسیدند هر دو...نقاب چادرم رو تا روی چونه م بالا کشیده بودم و روسریم رو پایین.. تمام مشکی...تمام مدت به بیرون نگاه می کردم و تو فکر بودم ...به من نگاهی کرد و نق نق هاش شروع شد و توجهم رو جلب...حس کردم تیپ منو که دید...داره ب در میگه دیوار بشنوه...فقط حس کردم...همین...
مانتویی و آرایش کرده بود...و از نظر خودش عقل کل!!!
هی نالید و هی توهین کرد و هی گفت: مردم خودشون خوب و بد رو می دونند!!! به کسی چه!!! و خروار خروار خزعبلات تحویل فضاهای اتوبوس داد و دو تا زن کنار دستی شم مهر تایید نشان زدند بر دهان نامبارکش!!!
یک لحظه فک کردم ششششاید اون بزرگواری که به پست این خانم خورده ناخواسته افراطی و ناشیانه وارد عمل شده که اینقدر نتیجه عکس داده و خواستم توضیح بدم ب لبخند و یا حتی بحث ب اخم کنم...حوصله شو نداشتم و تلاشی هم نکردم حوصلشو داشته باشم...دهن پاره تر از این حرفا بود به نظرم...ازینایی که راه نمیدن تا لااقل از یه دری وارد شی...شمشیر رو از رو می بندند و اون روز از دنده چپ بلند شدند انگار...سکوت کردم و در دل گفتم:
___به درک!!! بر جهل خودت بمیر احمق____
+ زهرا سادات موسوی_حوزه_رفیق جون جونیه زینب وروجک_عاغا همه متفق القولیم که این بشر چقدر خوب بلد بود امر ب معروف و نهی از منکر کنه که آب تو دلت تکون نخوره که هیچ،خوشتم بیاد_تاثیرگذار بود اونم از نوع شیرین_خادم پدر و مادرش_حافظ قرآن_ چقدر من دوسش داشتم و هنوزم هم دارم_ ازونایی که وقتی می بینیش حس خوبی بهت دست میده حتی اگه حالت گرفته باشه_ ازونایی که دو ساعت باهاش نشست و برخاست کنی ناشده هیچی رزقت نشه و هیچی ازش یاد نگیری_ ازونایی که رفاقت باهاش نعمته،عزته،برکته_ ازونایی که من یادمه همش به زینب میگفتم:قدر زهرا سادات رو بدون_ازونایی ک عاشقش میشی