سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتاب ک می خوانی ، مسیر طولانی و خسته کننده یک ساعته دانشگاه تا خانه کوتاه تر و دلنشین تر می گذرد شاید خب یکی از دلیلش هایش این باشد که ثانیه های عمرت مفید می گذرد نه به خیره شدن به خیابان ها و رصد کردن و سرک کشیدن به قد و بالای مردمی که هر کدام در ماشین های شان مشغول کاری متفاوت هستند و نه حتی فکر های کج و معوج بی سر و ته !

ورودم به اتوبوس همراه شد با باز کردن نقاب چادر و جویدن خطوط کتاب یادت باشد

سنگینی نگاهی ان طرف تر ، نقاب را به صورتم برگرداند و دقیق به روی داستان شهید

سر بالا اوردم ، به سمت شیشه، ببینم. کجایم؟ تنها دو-سه ایستگاه باقی مانده بود سر به رو به رو راست کردم ک با چرخشی به ادامه خوانش بپردازم و به ذهنم نشست: چقدر زود رسیدم

نگاه م به روبه رو خشک شد 10-15 ثانیه بی حرکت! چشمانی که تا دقایق پیش سوسو می زد به واژگان، به یک باره سکته زد

سکته نگاه بر سرو مویی که شبیه تو بود مردی که ردیف دوم صندلی اقایان و یا شاید ردیف سوم و یا شاید ردیف چهارم نشسته بود و فقط سرش مشخص بود

قلب من مکث کرد

مغز من مکث کرد

    کمی سر چرخاند، نگاهم دید که تو نبودی تو نبودی راستش من هم دیگر، من، نبودم من نبودم، وقتی ، دو قطره اشک سُر خورد و سَر خورده آمد و تا زیر نقاب پنهان شد دو قطره اشکی،که با نقاب من ،به حیا،رو گرفتند از جمعیت و نگاهی که دیگر به کتاب برنگشت و پلک هایی که رنگ تابلو نوشته ها و چراغ های بیرون را گرفت و خیس و خیس تر شد تا منتهی شد به نفسی از سر دل!

ایستگاه آخر!

 

+ وقتی در باغ نیستی و دل به شیطنت یکباره می کشدت به داخل!

+ ما بی تو خسته ایم، تو بی ما چگونه ای؟؟؟؟

 






تاریخ : جمعه 97/8/11 | 5:21 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.