سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تجویز کرده بودند:

 

--قریب به مضمون قلم میزنم--

 

قلبتان که شد قیر...سیاه..شب

 

حتی بدون اینکه به موضوعی،به غمی،به گناهی،به ثوابی،به حسابی،به راهکاری،به دعایی،به کتابی،

 

اصلا به هیچی

 

فکر کنید

 

فقط

 

زیر لب

 

استغفار کنید

 

ارام

 

ارام

 

ارام

 

،

 

ارام

 

میشوید...

 

و

 

روشن...

 

چقدر راست می گفتند،همه شان






تاریخ : یکشنبه 97/6/18 | 4:0 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

 

با همون سلام داداشیا و پادردی شدید ایستاادم و یه نیگا به عکس های دورو ورم انداختم

----این انقلاب رو گرده چند نفر شد انقلاب و راحت دارن به گندش می کشند!  -----

یه بغض بزرگ، به دلم نشست...

و این دومین بار بود این سوال رو از هیشکی پرسیده بودم

و هیشکی پاسخی نداده بود

باز اول،شیخان قم 

و این دومین بار بود این سوال رو از هیشکی پرسیدم

و هیشکی پاسخی نداد

یه بغض بزرگ به دلم نشست

.

.

.

+ مزار شهدا- آرامگاه خواجه ربیع

+ آرامش گنگ یک عصر

+ دندان قروچه

+ حرف هایی هست برای گفتن و حرف هایی هست برای نگفتن که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند...گیرم که بگویی،می فهمند؟؟؟

 






تاریخ : دوشنبه 97/6/12 | 6:5 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

 

خیلی ها ادعای ولایت مداری داشتند،اما در میدان معرکه بازنده بودند...تو چطور مطمئنی به خودت؟؟؟

نفست را با تمرین ولایت پذیری از پدر و مادرت مهار کن تا بتوانی چتر ولایت امامت را سربزنگاه پس نزنی! تلخی امر و نهی شان را با لبخند پاسخ ده تا نفست به درشتی و منیت خو نگیرد...که ما اسیر عادت هاییم و سر بزنگاه!

 

رحم الله امرا...کابر هواه و کذب مناه

 

خدا رحمت کند کسی را که با هوایش به مبارزه برخاست و آرزویش را تکذیب کرد...

خطبه 76

 

 

+ طعم دار ترین رزق 






تاریخ : جمعه 97/6/9 | 4:32 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

-خودت رو چه رنگی می دونی؟

+شخصیتی؟

-آره

+سیاه

-چرا؟

+چرا چی؟

-چرا سیاه؟ مثلا داری تواضع می کنی؟

+تواضع به چی؟

-هرچی

+چی باید می گفتم خب؟ انتظار داشتی چی بشنوی؟ چه رنگی؟

-حداقل خاکستری

+راستش خودمم از خودم همین انتظار رو داشتم...دلم می خواست از دلم بشنوم حداقل خاکستری و لی خب، حقیقت تلخه

-حالا چرا فک می کنی سیاه؟

+چون از اینی که هستم اصلا راضی نیستم...26 سالمه هیچ غلطی نکردم تو زندگی...روحم آلوده ست...حس می کنم...وظیفه بندگی این نیست که من انجام می دم...امثال من فقط دارند به زندگی ظلم می کنند...همش درجا،درجا..‌همش سر تقطه اول...حق ما،ارزش ما بیشتر از ایناست ولی خودمون با این مدل زندگی کردنامون داریم زیراب خودمونو می زنیم...عمل به تکلیف صفر...تشخیص صفر‌..تفکر صفر...حرکت صفر...کلا راحت طلب و تعطیل‌...من به این زندگی ، به این حد از زندگی، این طور از زندگی قانع نیستم...هر کی یه چی ،یه مقدار از زندگی می خواد، من قانع نیستم‌...ما جیره خوار و ریزه خوار این زندگی نیستیم  که به یه مشت قانع باشیم...دلم از دست خودم بد پره

+ اه ولش کن اصن

- چیو؟

+ ادامه دلیلامو

- فرار می کنی؟

+ فرار و گریه

- چیزیو عوض میکنه؟

+ نمیدونم‌.امیدوارم

- به چی؟

+ حبل الله وعده داده شده

+ یاد همایش یکی،دو سال پیش الهیات،فرار از خود به خدا افتادم

+ مدام میگم: خدایا منو از دست خودم نجات بده

- الان آرومی حرف بزنیم؟

+ نخیرم

-ینی برم

+ نه وایسا

- همایشه چه جور بود؟ چیزی گیرت اومد؟

+ فک می کردم حداقل تالار الهیات بگیرن و شلوغتر دیدم سر و تهش رو تو  یه کلاس  و چار تا صندلی دوره جمع کردند.‌.نشست طور بود...نه... بحث تپل تری رو فک می کردم باشه ... از سر کنجکاوی شرکت کردم و البته علاقه و دغدغه...

- حرفام ماسید

+ میدونم...منم حال خوبی ندارم

 

-

 

 

 

 

 

 

 

 

-

 

 

*** پایانِ باز

*** فک کنم آدم باز سیاه باشه بهتر از  رنگی رنگی‌.‌‌..به این روز نیفتیم صلوااااات... ستاد خود امید بخشی... البته! شایدم افتادیم و آب نمی بینیم رو کنیم...

اگر نیست، الامان

اگر هست، النجاة

*** از مجموعه نوشته های من و او (ح.ن)






تاریخ : یکشنبه 97/6/4 | 6:39 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

من

نیتم  خوب و درست بود

یعنی گناهی مرتکب نیت و فعلم نشد

اما به هرحال با توجه به شرایطم

اما به هرحال با توجه به شناختم

باز هم شیطنت از خودم بود

باید ملاحظه می کردم

نگاهم به اتوبوسی که درجا خشکش زده بود و آرامشی که در شریان من شده بود اسپند روی آتش

انگار زمان هم سعی می کرد از من سبقت بگیرد،،سرش را برگرداند و دست و شکلکی برایم تکان دهد و قاه قاه بخندد

به لبی که می گزیدم، به ابروهایی که کج و معوج از جایش پریده بود،به انگشتری که در دست طوافش می دادم و مدام می چرخاندم،به چشمانی که دو دو میزد و آرام نداشت

استرس تمام سر تا پایم را گرفت و گرفت و گرفت و گرفت و گرفت آنقدر گرفت که

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را فقط چند ثانیه بستم

زیر لب نشست *یا صاحب الزمان*

.

.

.

 

+ و ختم به خیر،پایان یک توسل به یک صاحب دل شد ،برای من

 

+ حاشیه مراسم وروجک من-زینب یوسفی

 

+ از مجموعه نوشته های خاک خورده

 

+ این مساله برای خیلی ها ، خیلی از دختران همین سرزمین و همین آب و خاک ، ساده و بی تنش، اما برای یکی مثل من ، بالاجبار ،پیچیده و پرتنش...متاسفانه

 

+ نمی دانم به مساله ساز و مساله سازهای محترم باید حق داد یا نع... فعلا در جایگاهشان نیستم...شاید نظریه پردازی های آینده به حقانیت قضاوت نزدیکتر باشد

 

+ هفته ها گذشت ، اما بین خودمان بماند،من تداعی آن حالت خودم‌ و آن  به یکباره به لب نشستن صاحب الزمان را آنقدر دوست دارم، که هنوز در شیرین ترین و صمیمی ترین آغوش های خاطرات می فشارمش به عشق

+  :)






تاریخ : یکشنبه 97/6/4 | 4:49 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.