سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امسالم: سر راه دریا نشونی بزار...می خوام با "همین دل" سراغت بیام...صدام کن

پنج شنبه:27/1/94:مسجد الزهرا(س):من و فاطمه سر سجاده

من:اون عکسه که نوشته:حسین جان دستم رو بگیرآب از سرم گذشت رو واسم می ریزی؟

فاطمه:آره(با قاطعیت)

و شروع کرد به نشون دادن چن تا عکس دیگه با همین محتواها و یکیش حرم اقا امام حسین(ع) بود که زیرش قریب به مضمون, نوشته بود:جاموندم,به هم ریختم

بهش گفتم تو که رفتی فاطمه,من جامونده یم ...(کربلا) وسرمو انداختم پایین

فاطمه:دعا کن ما جا نمونیم,باشه؟؟؟؟(با ولوم متوسط)

من:سریع اعتکاف تو ذهنم نقش بست؛تنم لرزید؛بغض کردمو گفتم: باشه

نمی دونم بگم حرفش خیلی ساده بود یا خیلی پیچیده؟

می گم بزرگ چون یهو حرفش دلم رو لرزوند,رفتم تو فکر که عه نکنه ریحان جدی جدی ما امسال تو لیست عشق و عاشقی نباشیم,نکنه تو این مدت اینقدر بد شده باشی که خدا نخواد سر قول و قراری که با هم تو اعتکاف پارسال گذاشتین بمونه؟ اونکه همیشه وفاداره ولی نکنه تو با گناه بخوای سر قرار حاضر نشی؟؟نکنه اینقد تو این مدت چرک شده باشی که حتی فکر کردن به اعتکاف امسال هم برات کراهت داشته باشه چی برسه به اینکه لیاقت حضور بین به سه روز بی نظیر رو بخوای از خدا هم بخوای؟؟ و هزار تا نکنه دیگه که بدجوری نگرانم کرد و اشک همونجا تو چشام نشست و دلم گرفت و از خودم ترسیدم... دلم خواست از همه دنیا التماس دعا بطلبم واس اجابت لحظه ای که از پارسال تا امسال و مخصوصا از بعد عید دارم واسش ثانیه شماری می کنم...دلم خواست خدا نه به خاطر من که به خاطر خوبی خودشو و دعای خوب بنده های خوبش منم به سفرش راه بده... خیلی وقته لحظه هارو بو می کنم تا اینکه عطری که می خوام رو زندگی کنم,خیلی وقته دل دل می کنم واس شروع ثبت نام ولی تا امروز و شنیدن جمله فاطمه اینقد از خودم نترسیده بودم,اینقد دلهره جا موندن سراغم نیومده بود...

تو همین فکرا بودم

اقامه نماز جماعت بسته شد

خواهش دلم  ب توفیق یافتن همه عاشقا و غیرعاشقا برای سه روز متفاوت؛ ربنای ظهرو عصرمو متفاوت تر از همیشه کرد و دلم رو امیدوارتر به رسیدن لحظه ناب بندگی...

زمان گذشت و گذشت...کلاس گذشت ولی فکرش نگذشت...ناامیداز رحمانیتش نبودم ولی نگران از خودم؛چرا...تو راه خونه مدام لحظه هایی که از پارسال تا امسال بهم گذشته مرور می کردم تا اونی که اینقد منو ترسونده پیدا و لهش کنم,تا پازل امیدم رو تکمیل کنم و سفت وایستم و بگم:حله,امسال منم هستم با همه بدی هام... هستم چون یکی هست که حواسش بهم هست...انگار ورورای شیطون تو گوشم تمومی نداشت,نمی دونم چجوری خودمو به خونه رسوندم؛از ایستگاه تا سجادم چن صدتا قدم لرزون برداشتم؛چن دقیقه چشام به سنگ فرش بود و واس پایینیا فیگور گرفت... گوشه ی چادرم چن تا سیلی به نگاه های هرزه زد و رد شد...گوشم چن تا متلک شنید و گفت لطفا خفه...فقط می دونم وقتی رسیدم؛اذون بود؛قدمام رو که رو سجاده گذاشتم؛حس کردم جا پام محکم شد؛سجده که کردم,ایستادم... به دستام که باریدم...دیگه نترسیدم...فقط سه گام فاصلمون بود

 

 






تاریخ : شنبه 94/10/5 | 3:9 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

 همواره به نام خودت ,ای همه ای که خودی همه را...

و هدیه اینبار به نبض نالانگاه,آرامشی طوفانی ز آرامگاه

الان که دارم می نویسم:روز سوم اعتکاف-29 رمضان-صبح-منم جاموندم از این خلوت سه روزه

 

عاقا همین الان یهویی دلم سرشو انداخت پایین باز رفت جا دلبرش..چقد دلم میخواست الان عصر می شد میومدم که فقط نیگات کنم...کاش الان عصری بود که میشد باز برم تو صحن ازادی،رو سکوها یه گوشی ای بشینم؛صرفا جهت رعایت حیا پیش آقا و مخلصای آقا؛خودمو جمع و جور کنم؛پاهامو بچسبونم به هم؛یه لایه چادرمو بندازم رو دوتا زانوهام و بحدشم طرف سمت راست چادرو ولو کنم رو زیریه  و به این طریق یادگار مامان زهرامو سرررررررررر بدم کف صحن که با گردو خاک کفشای زوار آقا تبرک بشه؛اون وقت یه دستمو مشت کنم بزارم زیر چونم؛دست دیگمم منهایی یزارم رو زانوهام و چادرم که باد نیاد و ابادمون نکنه و آقام اخم نکنه بگه:خودتو جمع کن دختر! منم یهویی چشامو گرد کنم؛سرمو بیارم پایین یه نیگا سریع به خودم بندازم و سریع تر از نگاه اولی یه نگاه به دورو ورمو با ترس بگم:هــــــــــــــِ   بحدشم خودموجمع کنم وگوشه های چادرمو مچاله مچوله کنم تو دستمو سرمو بندازم پایین و همینژور که یواشکی و دزدکی چشامو میارم بالا که قدوبالای ناز حرمتو نیگاه کنم از شرم بی ادبیم یهو بخوام از مهربونیت سو استفاده کنم:خودمو لوس کنم وآروم اروم سرمو بیارم بالا و لبامو ورچینم اینقدی که چال لپم واضح تر شه و ابروهامو بالا نگه دارمو و بگم:خب؛خب ببشخید بابایی؛خب؟؟؟ وشما هیچی نگین و من دلم بخواد همونجا بمیرم برای بابای مهربانیها ولی لیاقتم فقط باریدن باشه

بابایی یادتونه؟؟اونروزو میگم هاااا اونروز که دلم غصه دارو ذهنم پریشون بود از فاطمه,شنبه بود و فرجه ها,تسنیم اومد دانشکده گفت کار کبلاش درست شده و راهی میشه,که عرض ادب دوستم تسنیم قاسمیو بهتون رسوندم,که چهار-پنج ساعت اومدم صحن به صحنتو فضولی کردم,که هیچی از تو صحنات نمی خواستم فقط دلم میخواست قد و بالای آرامشگاتو برانداز کنم ,که قدوبالام بلکه آرامش بگیره ,که فقط از این سر به اون سر می رفتم و یه جا آروم نمی گرفتم که ظهر اومدم و اینقد عطر گوشه گوشه حرمتو دزدیدم و زیر چادرم به سینم چسبوندم که به خورشید برخورد گفت دختره دزد بقیه هم سهم دارن هااا,من میرم که غروب شه بلکه پاشی بری دیگههههه,دزد!که حسودیش شد,که گفتمش:چاردیواری-اختیاری تو اون بالایی پس وکیل آسمون باش  نه زمین من دارم تو خونه بابام راه میرم بابامم عطرشو به دخترش میده تو چیکا داری؟؟؟ تازشم خب برو,من الان رخ تو رخ  خود خود خود خورشیدم که تو هیچی نیستی دربرابرش,که اومدم دارالاجابت و رفتم تو کنج نشستمو ی عالمه واستون زبون ریختم که ریحان تقلبی دادمتون؛ریحان اورجینالم بهم دادین تازشم به روم نیاوردین که جنس بد مو بهتون قالب کردم,که ارامشی که دنبالش بودم رو یاف نکردم مگ وقتی می خواستم ازتون خدافظی کنم عصر بود اومدم بیرون یه گوشه نشستمو فقط نگاتون کردم و همون موقع که ماتتون بودم و حواسم نبود اومدین یه چیزی اواشکی (یواشکی) گذاشتین زیر چادرم که وقتی واس خدافظی دست ارادت بالا بردم و گذاشتم روسینم ؛پرش انگشتام حس کردن هدیتونو,ممنونم ازتون که هدیمو همونجایی گذاشتین که شاید.آخه میدونستین که من چقد حواس پرتمو اگه بدینش دستم گم و گورش میکنم واس همینم دادین قلبم؛آره بابایی همون روزی رو میگم که نخ کش و چروک و وصله دار اومدم پیشتون و شیک و مجلسی برگشتم,آره منم,دخترتان باباجان؛پابوستان ریحان

راس میگن غم نشسته تو صدا رو میشناسی راس میگن

 

ساکتم,نگاهم به مونیتور؛عقل میگه:بیا بازی! با این 8 لغت جمله بساز:عصر- حرم - ب...

دل میگه:هیسسسسسسسسسسس؛عصر و حرم مال خودم ,باقی لغات مال خودت

 

 

تو پرانتز-----> باز هم عقل خنگ عقلش نکشید که: تو سکوتم منتظر "دعوت" بودم نه "لغت"

 

 

 






تاریخ : شنبه 94/10/5 | 3:5 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
تاریخ : شنبه 94/10/5 | 2:57 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

دلم چادرم را "خاکی" می خواهد...

.

.

.

دارم دل دل می کنم واس اعلام قرعه کشی-ینی اینبارم دعوتم؟حق دارن اگه اینبار جامو بدن یکی دیگه-پارسال قدر ندونستم که هیچی-اصن تو یه فاز دیگه ای بودم اصن

.

.

.

ولی خب, خب, امسال  نیاز دارم به این "رفتن"- به این"بودن"

.

.

.

نیاز دارم


لایق دیدار سید الشهداء نبودم-نکند لایق دیدار شهداء نباشم!!!

منم بیام؟؟؟






تاریخ : شنبه 94/10/5 | 12:10 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

ینی چه حقی رو "قضا" کردم

که دو روزه داره نماز صبحم "قضا" می شه؟؟؟

نگرانم






تاریخ : شنبه 94/10/5 | 12:6 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.