سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چه بنویسم از عطش هایم

چه بنویسم از تپش هایم

وقتی خود گاه و بیگاه سر در قلبم فرو می بری ، به تماشای خود مینشینی و می روی

 

 

 

با این تفاسیر ؛ لازم است بگویم خیلی دوستت دارم؟؟؟

 

 

 






تاریخ : شنبه 95/11/30 | 4:10 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()

چی ذوقی کردم وقتی امروز سر کلاس دکتر فتوحی،گفتم این باشه برا من،بخونمش و تو خیلی ساده گفتی:باشه... و در جواب نگاه متعجب من گفتی:یادم نیست چی نوشتم

اصن فکر نمی کردم ک اجازه بدی نامه ت رو بخونم

چند روز پیش که سعیده داشت می زقت کربلا،تو سالن ک دیدمت و گفتی نامه بنویسم واس اقا ک بدیم سعیده برسونه ب اقا...راستش اصن دست و دلم ب نوشتن نمی رفت...بیشتر ترجیح می دادم که مثلا بعد نمازی،تو حرمی، یه سحری باز باهاش صوبت کنم و قربون صدقه ش برم

گفتم خب اقا ک از دل من خبر داره بدشم حرفم بزنم اقا می شنوه دیگه... عوضش تا دلت بخواد داشتم می مردم از فضولی که تو چی نوشتی و غلظت فضولیم اینقد شدید بود که گفتم کاش می شد بخونم نامه شو،غلظت فضولیم اینقد زیاد بود که گفتم بهش می گم بده بخونم فوقش می گم خب منم نامم رو می دم بخونی اگ ی وقتی خواستم بنویسم

واس همینم امروز ک نامه چسب پیچی شدت رو نشونم دادی ک نشده ب دست سعیده برسونی باز همون ژن فضولیه فعال شد... دوس داشتم عاشقانت رو بخونم خب

چی ذوقی ترکوندم وقتی تو خیلی ساده و برخلاف تصور  من گفتی:باشه

و الان ، در حالیکه دراز کشیدم و تلویزیون دازه اهنگ جلف می خونه و تو دلم می گم:مثلا دهه فاطمیه ست،تند تند با تیغ ب جون چسبای دور ورش می افتم و به جدیت حرف افسان که مگه تو فضولی¿¿¿محل ندادم و نامه ت رو،خوندم،نگاش کردم ،گذاشتم رو قلبم و دلم قنج زد برای تکرار اسم"حسین"های نامه ...

 

(نامه ت به دلم نشست) 95/11/27






تاریخ : پنج شنبه 95/11/28 | 8:35 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

من سرم در امید بود

من سرم در برانداز کردن قد و قواره ی واژگان اطراف امید بود

من سرم سر به زیر  و امیدوار به امید بود

اصلا لحظه های زیادی بود که من سرم در کتابی به نام"امید" بود

نزدیک شدی

سرم را در آغوش گرفتی

تولدم را تبریک گفتی

و از نگاه بیچاره رنگ پریده ام،عذر خواهی کردی

بین دستان تو و شنیدن "ببخشید" من فقط توانستم بگویم چرا¿¿¿

اشک هایم که رو شد،تو و کادوهای رنگینت ،باهم،روبه روی چشمانم بودید

تمام کادوهایت،صورتی بود

رنگ حال من،صورتی که شد

با لب خندان و چشم گریان تو را بخشیدم

دیگر از گذشته هیچ نگفتم

من خواستم?؛? خواستم بگویم و نگفتم

میدانی¿¿¿ من خواستم،باز هم برایت باشم

باز هم

            برایت

                         مادر 

                                    باشم

 

(نمی نویسم همه،اما خیلی،خیلی از دخترانه ها، مادرند)






تاریخ : یکشنبه 95/11/24 | 4:29 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

 

نفس کشیدن آرزو می شود ، وقتی نگاه تو باشد :)






تاریخ : پنج شنبه 95/11/21 | 8:51 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()

خیلی بی انصافی...

 

 

(اینبارم نع ،اما نه به خاطر تولد،که به خاطر امام حسین،نع)

 

 

حدیث نفس:خیالت راحت ریحان... نام عزیزش رو اوردی...محاله زیر حرفت بزنی






تاریخ : سه شنبه 95/11/19 | 10:22 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.