سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محمدرضا دیروز تولدش بود...شد یک مرد29 ساله

دیروز اومد

از یزد اومد

و قبل از اومدنش من و افسان از خیر شنیدن اومدنش دقیقا ذهنمون یکجا رفت

هیچی به هم نگفتیم از ذهنمون اما شک ندارم که ذهن اون همونجایی رفت که ذهن من

رفت پیِ

یک دغدغه مشترک

یک نگرانی مشترک

که چه جوری بهش بگیم

که بعد از گفتم چه جوری برداشت میکنه

که چه بعد از برداشتش چه جوری قانعش کنیم

که ای وای،خودمونو اماده کنیم که بازم قراره یه جنگ اعصاب دیگه داشته باشیم واس هیچی، واس علکی،واس همه موهمات مزخرف محمدرضا و اصرارش بر درستی این تعصبات و خزعبلات و موهمات چندش زای 29سالگی ش

اما من امروز زدم

امروز عصر بعد نماز عصر

زدم

حرفی که تو سینه مونده بود، زدم

حرفی که افسان ترسید و از همه دیروز تا همه عصر امروز نزد و من، زدم

من ترس رو تو همه وجود افسان دیدم و بی ترس زدم

سفت ایستادم 

سفت می ایستم

می ایستم و از حقم دفاع میکنم

 

+ میدونم.میدونم از حرف زدنا، این ایستادن ها، این رُکیّت ها،این طلب حقانیّت ها....همه و همش، تبعات دارم واسم...اشکال نداره،به جون می خرم

+ ما گر ز سر بریده می ترسیدیم، در کوچه ی عاشقان نمی رقصیدیم

+ کله خر...شاید زهرا در موردم اصطلاح درستی به کار برده بود

+ حوصلتو ندارم محمدرضا...درکم نمیکنی لااقل ولم کن

+ از هیچیش نمیترسم جز از رویی که مبادا تو روش وا شه

+ تلخ حرف زدی رضا...انتظار شیرینی لبخندامو نداشته باش

+ بفهم نگرانم...بفهم داداشم...بفهم برادرم...بفهم






تاریخ : جمعه 96/9/24 | 5:47 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.