سفارش تبلیغ
صبا ویژن

   به مصاحبه

با استرس و هیجان رفتم

از مصاحبه

با ذوق و خوش خوشان برگشتم, دقیییییقا همون چیزی ک بود ک میخواستم، دقیقا همون بود که نشونه هاشو به خدا داده بودم

به بابا گفتم

کراهت نشون داد ولی قبول کرد

مثه شکوفه ای که به التماس میوه بده

اومدم طبقه پایین و تو دلم گفتم:

.

.

.

چرا قدر منو نمی دونی بابا¿¿¿

من اینقد فرزند صالحیم برات اون وقت...

و در گفتن این جمله ها حس هیچ خودشیفتگی و پشیمونی نکردم،،، نکردم که حق جوونیم رو زنده کردم

 

 

 

+ این رضایت های بابا لطف نیست،حق من است

حقی که خدا به من داده است...مولایم به من داده است...

و من حق های پدر را خوب می شناسم

و من حق های انسان زندگی کردنم را خوب می شناسم

پس منافاتی وجود ندارد

همین من که ریحانه ات هستم،کسی که زنده است به همین آرمان هایش،همین هایی که شاید شما ندیده اش می گیرید به اسم صلاح،به اسم مراقبت،به اسم محافظت،به اسم حمایت،به اسم مصونیت...این ندیدن های شما می کشد من را... روح زندگی را در من نکش.نکش  پدرم،تاج سرم،جانم... قاتل شور من نشو...رگ قلب من امروز وصل آن حسینیه شد...و  شما چه می دانید من چه می گویم¿¿¿

چه می دانید¿¿¿

وای از آن روزی که سفره دخترانه هایم را برایتان باز کنم،وای از آن روزی که عصیان کنم

 

وای از آن روزی که عصیان کنم...

 






تاریخ : شنبه 96/5/14 | 2:10 عصر | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.