سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پر از حرف بودم ولی انگار جوهر قلم تموم شده باشه

پر از حرف بودم ولی انگار سر قلم شکسته شده باشه

حرف هایی که تو مغز نوشته شد اما سررسید نع

حرف هایی که تو دل نوشته شد اما سررسید نع

ازچند هفته پیش تا امشب بنا بود از خیلی موضوعات بنویسم

مثلا چیا¿

مثلاسالگرد شهادت دکتر شریعتی

مثلا سالگرد شهادت شهید چمران

مثلا روز قلم

مثلا فاطمه

مثلا حضرت معصومه س

مثلا  پست  مرضیه

مثلا مسجد ولیعصر

مثلا بغض استاد معماریانی 

مثلا افسانه

مثلا امام حسین

مثلا تغییرات من

مثلا...

مثلا خیلی چیزای دیگه ولی قلم رخصت نداد تا امشب 

تا امشب که رخصت داد به فرصت تشکر از تو"فرشته"

 

 

اتوبوس:

 

+ تو پیامک دلیل میارم واسش که چرا کلاس صبح رو نیومدم و از اهمیت قرارم با پایگاه برای تعامل با دوره تربیت مربی میگم اما متن پیامک جوابیه ش رو که میخونم ,ضربتیه, حس می کنم داره از مقام بالاتر از دوستی مون صحبت می کنه مثلا فرمانده! میخوام جواب تند و تیزی بهش بدم , هی می نویسم طوری که بشورمش بزارمش کنار خشک بشه که ینی اهای فلانی¿ چی خیال کردی¿ با من درست صوبت هاااا و زبونم رو اماده میکنم به یه دوئل و  هی تیز مینویسم و هی پاک می کنم, هی تند می نویسم و هی پاک می کنم و از شیشه  اتوبوس به بیرون نگاه می کنم و انگشتم روی صفحه گوشی خشکش میزنه و چشام به نمای بیرون زل! اصلا دلم نمیخواد حرمت بینمون نخ نما بشه اصلا دلم نمیخواد هدفی که هنوز شروع نکردم ,مختومه اعلام کنم و ..تهش...ته این نگاه خیره به بیرون, ته این ذهن  خیره به درون,باد میکنم و با تلخی کام در پیام بهش رسال میکنم: !!!!!!باشه!!!!!!

 

 

دردم میاد

خیلی دردم میاد

_مطمئنم عمق خفه کردن نَفْسم رو از پشت گوشی میفهمه که مراعات میکنه و در پیام ارسال می کنه:بوس

 

پایان کلاس ها:

خداحافظی:

زیرگذر:

فرشته: ببخشید اگه ناراحت شدی

ریحان:ناراحت که شدم اما بدرک که شدم , تو کارِت رو بکن

 

+ تربیت مربی_پایگاه مالک اشتر_شاملو_کلاس_تکلیف_نفس_رشد_فرمانده_قرار_سه شنبه_نعمتی_تشخیص

+ تو هنوز هم معتقدی تکلیف من حضور در کلاس بود و من هنوز هم معتقدم تکلیف من حضور در پایگاه بود!

و در هر لحظه تکلیف تو مهمترین ان است و در هنگام تزاحم تکالیف ان کاری اهمیت بیشتر دارد که بدل و مندوحه ندارد........(صفایی حائری)

 

+از مجموعه پست های خاک خورده

+ بنا نبود منتشر شود ولی شد :/

منم دیگه... یه وقتایی چشم می بندم و دست میزارم رو  دکمه"ارسال"... 






تاریخ : شنبه 98/5/12 | 1:52 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.