سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

داشت می دویید

سرمای اب برتنم یادم رفته بود

دم در ایستاده بودم و دست به سینه فقط با لبخند نیگاش می کردم

نه! مثل اینکه واقعا داشت می دویید

داشت می دویید دنبالشون و نوجوونا رو با اب استخر خیس می کرد

همونطور که منو سرتاپا خیس کرد

یه پارچ و لگن قاتل اونجا بود که باهاش دهن همه رو سرویس کرد

چقدر خوشحال شدم

مطمنم هیشکی تو اون جمع از دویدنش قدر من خوشحال نشد

اصلا حواسشون بود¿!!!

 

ولی من خوب حواسم بود

چرا¿

چون من خیلی روزا تو حوزه درد کشیدنش و ناله کردنش رو دیده بودم

چون من در حوزه تا در شمالی لنگ لنگ راه رفتنشو و تکیه به شونه م رو دیده بودم

چون من بارها بهش گفته بودم اصن بچه ی جهادی یه پاهاشه و یه بدوبدوهاش...

اما وقتی خدا دست میزاره رو مرکزیت(پاهات) با اینکه میدونه ابزار تکلیفته پس بدون که ازمایشته...مبادا کفر بگی

چون من بارها از عمق دلم واس تسکین دردش دعا کرده بودم چون می دونستم در عرصه کارفرهنگی "پا" یعنی سلاح!

 

+ خوشحالم که دردت نسبت به قبل کمتر شده اینقدی که تویی که نمی تونستی رو پات درست بایستی و اتل بسته بودی , حالا می دونستی بدویی...

+ برای مسئول کانون فارغ التحصیلان

+وقتی یه روزایی از وضع پا جلز و ولز می کرد میفهمیدمش .. ماه پیشین پیش اومده بود خودم دقیقا روزی که باید می رفتم دنبال اکی کردن مسجد واس حلقه و فقط تایم نماز ظهر و عصر رو وقت داشتم از صبحش به حدی حالم خراب شد که تیمار دارم شد خواهرجان!تایم ظهر داشت میرفت و من فردا باید گزارش میدادم به سرتیم! باید میرفتم بیرون و حتی توان نشستن هم نداشتم چه برسه به ایستادن... بغض و اشکی از گوشه چشمم سر خورد روی بالش و  گفتم خدایا حالمو خوب کن ! نه واس خودم ,نه,فقط واس اینکه من میخوام برای "تو" برم و برای تو بدوم.......

+من به خوبی میدونستم تلخی کارهای مانده و پاهای مانده!

+ اردو مربیان و متربیان

+ باغ حصاری جون...قشنگ رو درختاشون جهاد کردیم:)

+ جهاد,ادامه دارد...

+ این نوشته هم با تاخیر ثبت شد مثه خیلی نوشته های دیگه که با تاخیر ثبت شد و خواهد شد! این روزا وقت نوشتن خیلی ندارم! وقتایی که نوشتنم میاد وقت ندارم و وقتایی که وقت دارم نوشتنم نمیاد! این میشه که میشه این.... بحله






تاریخ : سه شنبه 98/5/1 | 12:4 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.